به مناسبت مرگ آنتونیو تابوکی
آنتونیو تابوکی پدر من بود، مرادم، استادم؛ طناب محکمی بسته به دور کمرم، هر بار که بالای پرتگاه زندگی دست و پا می‌زدم.
وقتی پناه می‌بردم به امن خانه‌اش، از سبد حصیری جلوی پنجره‌اش سیب سرخی بر می‌داشت و می‌گفت: «بیا گاز بزن! چشم‌هایت را ببند و گاز بزن!»
چشم‌هایم را می‌بستم، گاز می‌زدم در گوشت سیب سرخ. خون سبز و تازه‌ای می‌دوید در خلا رگ‌هایم، بر می‌گشتم به زندگی.
آخرین بار که دیدمش، همین چند وقت پیش بود، در توسکان، محل زادگاهش. دست ناتوان و بیمارش را بالا برد، بین آبی آسمان و تاک‌های مونته‌پولچیانو خطی کشید و گفت: «من هنوز هم نظر دارم به این فاحشه‌ی پیر. جوان که بودم، شب‌ها می‌رفتم بالای کوه و میان تاک‌ها برایش پا می‌کوبیدم و قهقهه می‌زدم. امسال، انگور باد جنوب خورده است. اکتبر بیا به جای من!»
ماه اکتبر، خواهم آمد به جای شما در سیب سرخی گاز بزنم، از شراب استثنایی مونته‌پولچیانو بنوشم. برای شب تاکستان اما، شرمنده‌ام. ببخشید مرا، آنتونیو. رقص و قهقهه‌‌ی دیونیزوس‌وار در مقابل این جنده‌ی پیر دنیا، کار هر بچه‌‌ی میرایی نیست.
ق. خ.
بهار ۲۰۱۲










فيل‌ها و پشه‌ها
(ديدار با آنتونيو تابوکي)






لحظات خوش زندگی، گاهی، از روی زیبایی، به خواب می‌مانند.
عصر یک روز خوش آفتابی بود. در کوچه‌‌‌های دراز و باریک لیزبون قدم می‌‌زدم، مابین خانه‌های قدیمی و فشرده به هم. این شهر را پای اقیانوس آتلانتیك ساخته‌اند، بر روی هفت تپه با حجم و شكل تقریبا یكسان. می‌گویند که این هفت تپه همان هفت دختر دریایی افسانه‌های قدیمی‌اند. چند ساعت پیشتر، از پنجره‌ی هواپیما، هفت دوشیزه‌ی اساطیری را دیده بودم که تکیه داده به کوه و پاها در آب، زیر آفتابِ خاموشِ ظهر در خوابِ قیلوله بودند. اکنون، سر و صدای بازی کودکان در هر گوشه‌ و کنار شهر می‌پیچید، های و هوی عابران پیاده و موتورهای گازی، گفت‌ و گو و خنده‌های مردمِ جمع شده جلوی مغازه‌ها، در آستانه‌ی درها، روی تراس کافه‌ها. روی طناب‌های رخت، بالای سرتان، لباس‌های تازه‌ شسته را می‌دیدید که همچو پرچم‌های رنگارنگ در باد دریایی می‌رقصیدند، ملحفه‌‌های كوچك و بزرگ، شلوارهای ماهی‌گیری، پیراهن، جوراب، سینه بندی بی‌تاب... گاه‌گاهی، از پنجره‌ی باز یک ایوان صدای آوازی به گوش می‌رسید.
پنج قرن پیش از این، روی یکی از این ایوان‌ها، مردی بنام
کریستف کلمب می‌ایستاد و خیره در افق دریا، خواب کشف یک «دنیای جدید» را می‌دید. امروز، مرد دیگری به جای او می‌ایستد و خیره در افق همان دریا، خواب کشف یکی از قدیمی‌ترین دنیاها را می‌بیند، یكی از پیچیده‌ترین و مرموزترین آن‌ها را : روح و روان انسان.
بالای محله‌ی قدیمی
بایرو آلتو، زیر بالکونش ایستادم. از پنجره‌ی باز آپارتمان، نوار باریکی از دود آبی سیگار بیرون می‌زد.
« ـ استاد !
كسی جواب نداد. کسی روی ایوان ظاهر نشد. دست‌هایم را دور دهان گرفته و با صدای بلندتری داد كشیدم :
« ـ استاد
تابوکی !
كسی جواب نداد. کسی روی ایوان ظاهر نشد. پس معذب و به ناچار، و با لحنِ کوتاهِ شرم‌آلودی، صدایش زدم :
« ـ
آنتونیو !
روی ایوان ظاهر شد. درست بالای سر من. در دست چپش ته سیگار روشنی به چشم می‌خورد و روی صورتش، لبخند گرمی که انعكاس آفتاب غروب سرخترش می‌ساخت. معمولا، من از چشمان گرد و درشت خوشم نمی‌آید اما، چشمان گردِ درشتِ این مرد زیباست. به نگاه پشت عینک‌ها غالبا بدبینم اما، نگاه این مرد پشت ذره‌بین عینکش زیباست. زیبایی پیش این مرد، درواقع، قایم به ذات است؛ چیزی زنده در داخل پوست و لا به لای جان.
با اشاره‌ی سر دعوتم می‌کند. پله‌های طبقه را سه تا یکی بالا می‌روم. قلبم به ‌شدت می‌زند ودست و پایم می‌لرزد. این اولین بار نیست که با او ملاقات می‌کنم اما، مثل هر بار، شور و شادی‌ام نفس کم می‌آورد. شبیه مریدی‌ام که به در خانه‌ی مراد رسیده است.
آنتونیو تابوکی یکی از بزرگترین نویسنده‌گان معاصر اروپاست، از این نسلِ کاشفانِ پیراندلوها، موراویاها، ایتالو کالوینوها... مجموعه‌ی کار ادبی‌اش جا و مقام ویژه‌ای در ادبیات مدرن ما دارد. اما، راستی کدام ادبیات ؟
ادبیات، اصلا چیست ؟ کیست ؟
فرض کنید که ادبیات، موجود زنده‌ای است مثل من و شما، یک مرد یا یک زن، پیر یا جوان؛ و یا حتی، دوشیزه‌ی تر و تازه رسیده‌‌ای از افسانه‌های دور و کهن... زیبای خفته‌ای در آرزو و انتظار یک شاهزاده‌ی اسب‌سوار. اسم این دلداده‌ی اسب‌سوار اگر
ویكتور هوگو باشد همسر باوفا خواهد بود، اگر حافظ شیراز باشد معشوق یاغی خواهد شد. همسران باوفای شعر و ادبیات عموما صاحب امتیازاتی هستند كه معشوق‌ها‌ فاقد آن‌اند و معشوق‌هاي‌‌ یاغی، فریبندگی و جذابیت بی‌نظیری را دارند که همسران ندارند. همسران، شاعران بی‌آزاری هستند آرام و سر به زیر، ضامن راحتی منزل و آسایش دل. صبح به وقت مقرر می‌روند سر کار و شب، سر ساعت مقرر برمی‌گردند خانه. کلید خانه را در جیب دارند و رسما از در آن وارد می‌شوند. معشوق‌ها بیکار و گرفتاراند، یك سر دارند و هزار سودا، وقت و بی‌وقت از بام و دیوار بالا می‌آیند. همسران نان و خوراک به خانه می‌آورند و معشوق‌ها، دسته گل و عطر. تمام فکر و خیال همسران پرداختِ قبضِ برق و تلفنِ سرِ برج است و تمام دغدغه‌ی معشوق‌ها‌، خیالِ زلفِ مست و باده‌ی سوسنِ یار که گویا با ده زبان خموش مي‌‌آید.
از بخت بد و اقبال کوتاه اما، این پیرـ دوشیزه‌ی همیشه زیبای همیشه بکر ادبیات، همسر و معشوق واقعی همیشه کم آورده است و مدعی همیشه زیاد. روزی روزگاری، که مرزها همه روشن و مشخص بودند و دیوارها همه سر جا، دوشیزه‌ی ما همسرانِ محترم و بزرگواری داشت چون
لئون تولستوی و خورخه لوئیس بورخس، و معشوق‌های جذابِ ویرانگری چون جیمز جویس و لوئی ـ فردینان سلین. امروز، در بازار آشفته‌ای که در آن قورباغه‌ی رنگ شده را به جای قناری به خوردمان می‌دهند و سرگین شیره مالیده را به جای انگبین، پیرمردک‌هایی چون فیلیپ روت ادعای همسری می‌کنند و مردک‌هایی چون میشل اوئلبک ادعای معشوقی.
بین این‌همه مدعیان لاف‌زن، دجال‌های کاذب و شارلاتان‌های حقه‌باز که برای جمال دوشیزه یقه چاک‌ می‌کنند و ولی، چشم طمع به جهاز وی دوخته‌اند،
تابوکی جزوء نادر همسران باوفایی به شمار می‌رود که جذبه‌ی اغواگر و زیبائی خطرناک معشوق‌ها‌ را یکجا با خود دارند. گول ظاهرش را که ساده و بی‌آلایش می‌ماند نباید خورد.
از اینکه چند دقیقه زودتر از ساعت موعود رسیده‌ام، عذرخواهی می‌کنم. می‌گوید :
ـ به موقع رسیدی، داشتم قهوه درست می‌کردم. چیز دیگری می‌خوای؟ نوشابه‌ی خنک؟
ـ ممنون. قهوه عالی است.
صدایش گرم و گیراست، درعین حال صاف و دورگه. من زبان پرتغالی بلد نیستم و زبان ایتالیائی‌ام، گاه‌گاهی تپق ‌زده و می‌لنگد. پس، هر بار كه می‌بیند به تته پته ‌افتاده‌ و در به در دنبال واژه و اصطلاح می‌گردم،
تابوكی گفت‌گویمان را به فرانسه ادامه می‌دهد، با آن لهجه‌ی خوش مدیترانه‌ایش، آکنده از نور و آفتاب و موج جنوب‌. رو می‌كند به پنجره‌ی باز :
« ـ می‌بینی، این روزها وقت ندارم بروم بیرون قدم بزنم. پنجره را باز نگه می‌دارم تا لیزبون بیاید داخل خانه.
لیزبون داخل خانه است. حضور منحصر به فرد شهر را می‌شود در هر گوشه و كنار آن مشاهده كرد، از رنگ و مدل كاغذ دیواری‌ها گرفته تا سبك و استیل مبلمان و اثاثیه، عكس‌های قاب شده روی بوفه و كمد... در سالن، مابین انبوه کتاب‌ها و تابلوها، چشمم می‌افتد به مجسمه‌ی کوچکی روی میز کار. نزدیک می‌شوم. مرد لاغراندامی را نشان می‌دهد با کلاه و عینکِ ظریفِ گرد، پاپیون و کت و شلوار تیره، با پشتی خمیده و کتابی در دست. هوای اتاق به حد کافی روشن است اما، هر چه به این مرد ـ مجسمه بیشتر خیره می‌شوید بیشتر باورتان می‌شود که هاله‌ای از مه شبانه حضور او را در برگرفته است. اگر باز کمی جلوتر آمده و به دقت تماشایش کنید، به وضوح خواهید دید که هاله غبار مه‌آلود در دور و بر او نیست، در درون اوست. او را از جنس مه و شب ساخته‌اند :
فرناندو پسواست، روحِ سرگردانِ کافکای لیزبون.
آنتونیو تابوکی اولین نویسنده‌ی ایتالیائی بود که آثار پسوا را ترجمیده و او را عملا به دنیا شناساند. برخلاف این شایعات که هر از ‌گاهی این‌جا و آن‌جا عنوان می‌شوند، آشنایی وی با نوشته‌های شاعر لیزبون نه در ایتالیا رخ داد و نه در پرتغال، بلکه در پاریس، نه در سال‌های ۱۹٨٠ بلكه در پائیز ۱۹٦۴، میان کتاب‌فروشی‌های کنار رودخانه‌ی سن. در جغرافیای شعر و هنر و ادبیات، پاریس درواقع بیشتر یک برش تاریخی به حساب می‌آید تا یک شهر، نوعی مدخل و چهارراه زمان برای آشنایی‌ها و جدایی‌ها. از مدت‌های مدید، كسانی می‌آیند در این شهر چیزی را به دست بیاورند كه در وطن خود جسته و نیافته‌اند، یا چیزی را از دست بدهند كه در وطن خود بدست آورده‌اند. كافی‌ست كمی به فالكنر بیاندیشیم، به بكت، سیوران، كازانتزاكیس، و یا نزدیكتر و آشناتر به خودمان، به هدایت، ساعدی... در همین شهر پاریس بود که ماریو دو سا کارنیرو، شاعرِ جوانِ پرتغالی و دوستِ صمیمی پسوا، خود را در سال ۱۹۱٦ می‌کشت. باز در همین شهر پاریس بود که خود پسوای جوان با استه‌تیکِ (زیباشناسی) کوبیسم و فوتوریسم آشنا می‌شد. تاثیر این دو حادثه در افکار پسوا و تاثیر افکار پسوا در آثار تابوکی را ما همه می‌دانیم.
آخرین رمان وی،
تریستانو میمیرد، «پسوا»‌ئی‌ترین اثر او نیز هست، كامل‌ترین و زیباترین آن. نوشته شده با قلمی ساده و ظریف، در دانتل‌های زبان، این کتاب به محض نشر و پخش در پائیز ۲٠٠۴، مورد استقبال همگانی قرار گرفت و چندین جایزه‌ی معتبر ادبی از جمله جایزه‌ی بسیار مشكل‌پسند روزنامه‌نگاران و منتقدین فرانسه را برد. شخصیت اصلی رمان، تریستانو، پیرمردی است در حال احتضار که نویسنده‌ای را بر بالین خود خوانده و سرنوشت خود را برای او تعریف می‌کند. سی سال پیشتر، همین نویسنده از ماجراهای زندگی تریستانو، از شجاعت و دلاوری‌های وی در جنگ جهانی دوم، از قهرمانی‌های او در جنگ‌های داخلی یونان و اسپانیا، یک رمان حماسه‌ای ساخته بود. اکنون، ایستاده در آستانه‌ی مرگ، تریستانو پرده از اسرار برمی‌دارد و وقایع اتفاقیه را درست به همان شکلی که رخ داده‌اند، بازگو می‌کند. یکی از زیبائی‌های مرگ، با تمام زشتی‌هایی که دارد، این ‌که تظاهر و تزویر در کارش نیست. یك روز در التهاب سال‌های جنگ، تفنگ سرباز تریستانو، كه نه چندان سرباز بود و نه چندان دلاور، برحسب اتفاق، یک افسر آلمانی را از پا درآورده و از او یک قهرمان ملی کشور ساخته بود، صاحب تشویق و سپاس و مدال. «عمدی نبود، شانسی بود. کافی بود که مگسك تفنگ من فقط یکی دو میلی‌متر چپ و راست شود تا...».
یکی دو میلی‌متر، شاید تمام فاصله‌ای است که شانس و قضا و قدر ما، ترس و شجاعت و خیانت و دلاوری‌های ما را از هم سوا می‌كند. در این رمان،
تابوکی تاریخ نیم قرن گذشته‌ی اروپا را ورق زده و سرنوشت دنیا، پوچی و دیوانگی کار انسان‌ها را با تصاویری نشان می‌دهد كه در عین حال هم واقعی‌اند و هم شاعرانه. با نویسنده‌ای در قد و قواره‌ی او، هیچ امری برحسب اتفاق نیست. مکان‌ها، زمان‌ها، شخصیت‌ها، و حتی تك تك رنگ‌ها و صداها، هر کدام با دقت تمام انتخاب شده‌اند، نامگذاری شده‌اند. برای مكان روایت، ما در دهكده‌ی دورافتاده‌ای هستیم واقع در ایالت توسكان (محل تولد تابوكی)، گوشه‌ای دنج و ساكت، تقریبا خارج از زمان. با این تفاوت جزئی كه زمان حال و گذشته و آینده، همراه آواز زنجره‌های دشت، از لای كركره‌های بسته‌ی اتاقِ تاریكِ تریستانو به درون می‌آید و اما بیرون نمی‌رود. بیرون ماه اوت است، آخرین تابستان سوزان قرن بیستم. می‌رویم به زودی قرنی را، قرن كه چه عرض كنم، هزاره‌ای را پشت سر بگذاریم. حاصلِ این قرنِ پشت سر گذاشته را تریستانوی پیر روی انگشتان دست خود به یاد می‌آورد ‌: جنگ و جنایت، خشم و خشونت، ترس و هراس؛ منظرگاه جلوی راه‌مان را نیز، باز همان خشم و خشونت و هراس و... كلی امید. برای خود شخصیت راوی، تریستانو، گفتنی بسیار است، فقط اشاره‌ی كوتاهی می‌كنم به معنای اسم او : در زبان ایتالیائی، و نیز فرانسوی، معنی کلمه‌ی تریست triste یعنی غمگین. تریستان tristan نام یكی از قهرمانان اسطوره‌ای ژرمانیك است، قهرمانی ناكام در عشق مثل خسرو و فرهاد، و ناكام در سرنوشت مثل اسفندیار. تریستانوی تابوكی بنابراین كمی شبیه اسفندیار مغموم فردوسی‌ست. این قهرمان مغموم، و مغلوب، در میدان جنگ، فریاد «مرگ بر دشمن» و «زنده باد آزادی» سر نمی‌دهد، آواز لالائی دوران كودكی‌اش را به یاد آورده و به زبان مادری می‌خواند‌: «اسب كوچك خالداری داشتم كه دم نداشت، طنابی داشتم كه او را نگه می‌داشت، وقتی اسبم می‌كشید، طنابم تیر می‌كشید تیر می‌كشید تیر می‌كشید...» و اولین تیر رگبار را می‌كشد، بعد دومین، بعد سومین را... در این رگبارها، ترس و شجاعت و خیانت آن چنان در هم آمیخته‌اند كه به هیچ عنوان نمی‌توان از هم تشخیص‌شان داد.
نوشته‌های
تابوكی اگر به خواب و بیداری می‌مانند، به این خاطر است كه او بین خواب و بیداری می‌نویسد. دو سه ماه قبل از چاپ كتاب، در نامه‌ای برایم شرح می‌داد : «این روزها هیچ خوابم نمی‌آید، منظورم اینكه دیگر بیدار نمی‌شوم. یكسره می‌نویسم. قلمم شده است ادامه‌ی دستم و دستم، زبان قلبم. مغزم خواب است، از كار افتاده است، چه بهتر. فقط با قلبم می‌نویسم». با این حساب، روشن است كه هویت واقعی تریستانو را نه من و شمای خواننده می‌توانیم دقیقا دریابم و نه منتقد خبره و باتجربه‌‌ای كه خواهد آمد؛ و نه حتی شاید خود نویسنده. راوی هر از گاهی تاكید می‌كند كه او خود تریستانوست، گاه‌گاهی زیر لب اعتراف می‌كند كه فقط برادر اوست، یا پدر او، آیینه‌ی او. «داشتم خواب می‌دیدم، خوابِ تریستانو را، شاید هم خاطره‌ی یك خواب بود، یا خوابِ یك خاطره، شاید هم هر دو... نمی‌دانم». یكی دو زیرلایه‌‌ی پراكنده در متن، بر شك و تردید ما می‌افزایند ‌: نكند تریستانو، خود همین نویسنده‌‌ای است كه ساكت و آرام، بدون چهره و صدا، سرتاسر رمان را مثل شاهدی خاموش درمی‌نوردد ؟ نكند تریستانو پدر این نویسنده است ؟ البته این سوال‌ها را مي‌‌شود از شخص تابوكی كه هم اكنون روبروی ماست پرسید، اما آیا فایده‌ای خواهد داشت‌ ؟ هزار بار از او پرسیده‌اند، از او خواسته‌اند كه در دو جمله یا دو دقیقه، كتابی را كه سال‌ها برایش اندیشیده و تلاشیده است خلاصه كند... پل والری می‌گفت كه «هیچ شعری تمام شده نیست، شعرها همیشه رهاشده می‌مانند». تابوكی این فكر والری را ادامه داده و می‌گوید كه رمان نوشته شده بیشتر متعلق به خواننده‌ی اوست تا نویسنده‌اش. درواقع، هر رمان دوبار نوشته می‌شود، یك بار به دست نویسنده‌اش، بار دیگر توسط خواننده‌اش. نویسنده خطوط آن را می‌نویسد و خواننده لای خطوط را. فنجان‌های قهوه را می‌گذارد روی یك سینی، سینی را می‌گذارد روی دست‌های من، راه تراس را نشانم می‌دهد‌:
ـ می‌بینی بی‌عدالتی را ؟ كسی نمی‌آید به خواننده جایزه بدهد !
دلم می‌خواهد از نقد آثارش با او حرف بزنم، از ترجمه‌ی رمان‌هایش به ۲۴ زبان مختلف، از مصاحبه‌ها و گفت‌گوهای ساختگی با وی، نامه‌های سرگشوده یا داستان‌های كوتاه چاپ شده به امضای او، و نیز از سفر اخیرش به استكهلم به دعوت خصوصی اعضاء هیئت شورای جایزه‌ی نوبل... اما می‌دانم كه سر سخن را چرخانده، بلافاصله موضوع دیگری را پیش خواهد ‌كشید. سراغ گل‌های آپارتمانش در پاریس را از من خواهد ‌گرفت.
ـ خیال‌تان راحت باشد، سرایدار مرتبا آبشان می‌دهد. من نیز مرتبا سرایدار را زیر نظر دارم.
تابوكی خوش‌سخن هست اما فروتن، زیاد دوست ندارد از خودش حرف براند. این نویسنده‌ی روشن‌فکر، متعهد، حاضر و فعال در اغلب درگیری‌ها برای آزادی و عدالت در دنیا، دور از طمطراق و جاه و جنجال محافل روشن‌فكران اروپایی می‌زید، نیچه را به آلمانی از حفظ می‌خواند و تئوری‌های بغرنج برگسون را با چنان زبان ساده و شفافی برایتان توضیح می‌دهد كه كلامش از روی نابی به زیبایی می‌زند. دلم می‌خواست برخی از روشن‌فكران خود‌مان از نزدیک با او آشنا می‌شدند، منظورم این قشر قلمباز كه گمان می‌برد از جنس تافته‌ی جدابافته‌ای است، مامور و موظف به این‌كه جمله‌اش را به هر بها و بهانه‌ای بپیچاند، بچلاند، پر كند از عبارات سنگین و نامفهوم، دو سه واژه‌ی فرنگی از قبیل «آوانگاردیسم» و «پست مدرنیسم» را كه از سال‌ها پیش از زبان ادبی اروپایی طرد شده‌اند، در بحث خود جا داده و «پروسه» را با «پروسِدور» و این دو را با «پروسِسوس» (سه عبارت متفاوت با سه معنای مختلف) اشتباه بگیرد، ریشه‌های مردمی خود را یکایک ‌بریده و جوان شیفته‌ی زبان و ادبیات ایرانی را بكشاند به بیراهه، یا جا بگذارد وسط راه ...
ببخشید، حضور بی‌ریای
تابوكی رعایت ریای مرسوم را برای چند لحظه از یادم برد. داشتم می‌گفتم كه آنتونیو تابوكی هم نویسنده است هم روشن‌فكر، اما معتقد است که یک نویسنده الزاما روشن‌فکر نیست. پائودلو، شیرینی مخصوص پرتغالی را كه شبیه گز اصفهان است، می‌گذارد روی بخار فنجان قهوه، عینكش را روی صورتش جا به جا می‌كند. اساس کار روشن‌فکر تجزیه و تحلیل امور جامعه است، نقد و بررسی داده‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی. این نوع فعالیتهای دماغی انحصارا در چهارچوب متدولوژی علوم نظری و تجربی صورت می‌گیرند، احساسات عاطفی شخص جایی در آن ندارند. اساس کار نویسنده برعكس، مبنی بر احساسات درونی اوست. برای روشن‌فکر، زبان ابزاری جهت بیان یک پیام و رسیدن به یک هدف بشمار مي‌‌آید، برای نویسنده، زبان خود این پیام و هدف است. درواقع، اگر غایت هدف روشن‌فکر بهبود وضع جامعه‌ی موجود است، نویسنده خواب دنیایی را می‌بیند که وجود ندارد. روشن‌فکری که خواب می‌بیند نویسنده است، نویسنده‌ای که خواب نمی‌بیند فقط روشن‌فکر خواهد بود.
راستی، صحبت از خواب شد. هیچ می‌دانید که
تابوكی فقط سه ساعت در شبانه روز می‌خوابد، بقیه‌ی اوقات خود را، به قول خودش «خواب» می‌بیند. می‌گوید كه تمام شخصیت‌های رمان‌های خود را در خواب ملاقات كرده است، از وُلتورنو (میدان ایتالیا) و پهرِرا (پهرِرا ادعا می‌كند) گرفته تا تریستانو. «یك روز په‌رِرا به خوابم آمد. به او گفتم‌: آماده نیستم، برو یك وقت دیگر بیا. رفت و بیست سال دیگر آمد. و سرنوشتش را برایم تعریف كرد».
تابوکی متولد ایتالیاست، و ساكن سه شهر متفاوت در سه كشور اروپا. در شهر زادگاهی خود پیزا، همراه همسر و فرزند، در یك خانه‌ی قدیمی بزرگ به سبك رنسانس. گاه‌ گداری نیز در آپارتمان مدرن فرانسوی‌اش در پاریس. اما از سال‌ها پیش تابعیت پرتغال را گرفته و اغلب اوقات خود را در «خانه ـ معبد ـ پناه‌گاه» لیزبون به سر می‌کند. وقتی علت این تبعید به پرتغال را از او می‌پرسم، جواب می‌دهد که تبعید نیست، منزل عوض کردن است. ما آدم‌ها درخت نیستیم که ریشه در خاک بندازیم. پا داریم و باید راه برویم. هر جا که خاک زیر پا سبز و بارور باشد خانه‌ی ماست. به علاقه‌ی مفرطش به پسوا اشاره می‌کنم که پرتغالی بود و مقیم لیزبون. جواب : سكوت. می‌گویم، پس با این حساب وطن من افغانستان است و باید بروم در بلخ زندگی کنم. جواب : لبخند. از من می‌خواهد برایش چند بیت شعر ایرانی بخوانم.
ـ ولی
آنتونیو، شما كه زبان فارسی بلد...
ـ بخوان.
به
وحشی بافقی می‌اندیشم اما چیزی در خاطرم نیست، به علامه طباطبائی، مجذوب علیشاه، شیخ بهائی... هیچ. در سوراخ‌های حافظه‌ام انگار نمکِ حرامِ فراموشی پاشیده‌اند. سال‌های سال است كه حتی خواب‌هایم را نیز به فرانسه می‌بینم. پس لاجرم برایش مولوی می‌خوانم، تک عاشق دیوانه‌ای كه اگر ندایش یكبار در گوش‌تان برود، برای همیشه در روح‌تان طنین خواهد انداخت. وقتی می‌رسم به بیت آخر غزل،
من خموشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زانکه تو داود منی، من چو کهم رفته ز جا

آنتونیو تابوكی مرا همراهی می‌كند، با حركت سر و دست، مثل یك رهبر اركستر، و با عبارت زیبایی از سنت آگوستن‌: «تنها شرط بودن، عاشق بودن است، و تنها شرط عاشق بودن، عاشق بودن بدون شرط». نمی‌دانم آیا شعر مولوی‌ست یا کلام سنت آگوستن كه او را به شوق آورده است. بلند می‌شود و مثل یك نوجوان، دست‌ها را می‌كوپد به هم.
ـ تمام زیبایی‌ها یك زبان واحد و مشترك دارند. بیا برویم كشتی‌ها را تماشا كنیم.
کوچه‌ی باریک را رو به دریا پائین می‌رویم، شانه به شانه‌ی هم. هر دو همان پیراهن را به تن داریم، همان مدل و همان رنگ، شلوار پایمان نیز شبیه هم است، مال من با دو جیب گشاد اضافی در پهلو. برای اولین بار متوجه می‌شوم كه قدمان نیز یکی است. معذبم. دنبال گودی وسط کوچه می‌گردم، معمولا كمی پائین‌تر از سطح پیاده‌رو. نیست. تمام سنگفرش کوچه همتراز و یکسان است. کفش‌هایم را درمی‌آورم تا مگر یكی دو میلی‌متر...
تابوکی نگاهم می‌کند، با لبخند کوچکی بر لب. شرمگین، می‌گویم :
ـ حق با شماست، استاد. خاک لیزبون سبز و بارور است. می‌خواهم کمی رشدم دهد.
ـ خاک بلخ چطور ؟
ـ ندیده‌ام، باید کیمیا باشد.
می‌نشینیم روی چمن‌‌ها، روبروی لنگرگاه پر از كشتی‌.
تابوكی عاشق دریا و كشتي‌‌ست، خوب می‌شناسدشان. می‌تواند ساعت‌های دراز از آن‌ها برایتان صحبت كند، از دریا و انواع كشتی‌های بادبانی، موتوری، كشتی‌های مسافربری، تفریحی، ماهی‌گیری، و نیز هر نوع كشتی‌ بزرگ و كشتی كوچك (عنوان رمانی از تابوكی، ترجمه شده در ایران به اسم سستو). گرم نیوشدن حرفهایش هستم كه ناگهان، از بالای شانه‌اش، چشمم می‌افتد به نورهای زرد و براقی از دور، نورهای چشمك‌زن، سراب‌گونه، اغواگر، انگار از جنس خویش، شبیه هزاران پشه‌ی زنده در دل شب... حال عجیبی دارم، نمی‌دانم آیا خواب بودم و نور این پشه‌ها بیدارم می‌كنند، یا بیدار بودم و خوابم می‌كنند. بی اختیار، و با تعجب و ترس، به خود می‌گویم كه دیروقت است، بیش از پیش دیر (عنوان رمانی دیگر از تابوكی). باید بروم.
برای هر زمان و مكانی، رفتار و كردار اجتماعی ویژه‌ای وجود دارد. یك چند ده سالی پیش از این، در سنت و فرهنگ این اروپا حتی، پشه‌ی ناچیزی مثل من مقابل فیلی به عظمت او، وظیفه داشت آرام از جای خود برخیزد، اجازه‌ی مرخصی گرفته و دست به سینه، با احترام و احتشام تمام عقب عقب برود. امروز اما، دوران این تشریفات كهنه به سر رسیده است. در حالی كه از جای خود پریده و گرد و خاك ماتحت شلوارم را پاك می‌كنم، هدفون آویزان از گردنم را روی گوش‌ها قرار داده و دگمه‌ی
play واكمنِ mp3 خود را فشار می‌دهم، چند قدم دور می‌شوم و سپس، انگار برای ادای یك عادت پیش پا افتاده، برمی‌گردم و با اشاره‌ی دست یك «قربونت تا بعد» حواله‌اش می‌كنم. همچو فیلی در تاریكی، نشسته است در سایه‌ی كشتی‌ها، خیره در افق دریا. وزوز پشه‌های شهر، از دور مرا می‌خوانند.

قلی خیاط
فرانسه، پائیز ۱۳۸۴

پی‌یادداشت
چندی پیش، منتقد بااستعدادی كه قلم زیبا و دید موشكافانه‌ای دارد، از من ایراد گرفت كه در نوشته‌هایم از كلیشه‌ها و بدیهیات زیاد استفاده می‌كنم. دلم می‌‌خواهد فرصت این انتقاد را یكبار دیگر به او بدهم، با درج این كلیشه‌ی بدیهی كه بر هیچ شاگرد دبستانی پوشیده نیست ‌: در دنیای حیوانات، تعداد پشهها میلیاردها بار بیشتر از تعداد فیلهاست. با تمام عظمت جثه و طول عمری كه دارند، فیلها همگی گیاهخوارند؛ با تمام جثهی ناچیز و عمر كوتاهی كه دارند، پشهها همگی خونخوار.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ