بوسه بر آبله‌ی یار





یک روز، نشسته بودم روی تراس و رمان کوتاهی می‌نوشتم به فرانسه. بعد از کلی تشویش و تردید، ساعت‌ها دودلی و بازنویسی، تازه رسیده بودم به نگارش اولین جمله‌ی آن: «صبح چهارشنبه ۱۱ماه اوت، روز تشیع جنازه‌ی من، باران می‌بارید» که ناگهان تلفن زنگ زد. کسی خانه نبود. گوشی را برداشتم.

- الو!؟
پشت خط، حضرت مرگ بود؛ با آن صدای گیرای همیشگی‌اش، در عین حال شفاف، شکسته، و هولناک.
گقت : - خوشم می‌آید از کارهای تو.
گفتم : - من هم همین طور. خوشم می‌آید از کارهای شما.
خندید.
پرسیدم : - برای قرار دیدار؟
گفت : - اوه نه نه.... داشتم پرسه می‌زدم این دور و برها. خبرت می‌کنم، بعدها.
و گوشی را گذاشت.
از آن روز به این ور، به ندرت اتفاق می‌افتد که زل بزنم به تلفن اما، منتظرم. گوش به زنگ.
انتظار یعنی تعلیق. یعنی تعلق حضور بین دو پاره از زمان، یا دو پاره از فضا. ما همه هر روز، هر آن، منتظر و چشم به راه چیزی هستیم. به قول هنری جیمز، کسانی بین ما فقط منتظر اتوبوس روزانه‌ی خویش‌ند، کسانی منتظر یک نگاه، یک نامه؛ کسان دیگری منتظر یک صدای پا، دیدار دوست، یار... همه‌ی ما اما، بدون استثنا، و در عمق ناخودآگاه خویش، منتظر چیز واحدی هستیم که در ما نیست، با ما نیست، و یا اگر هست پیدا نیست: ...«مرگ»
مرگ، واقعاً!؟ آری مرگ. اگر مرگ و انتظار آن، میل به تعلیق ممتد آن وجود نمی‌داشت، زندگی ناممکن می‌شد. زندگی و مرگ، درواقع دو خواهر همزادند، دو خواهر دوقلو. ما با مرگ زاده می‌شویم و با مرگ می‌میریم، اولین مرگ ما در شکم مادرمان روی داده است، آخرین مرگ ما در شکم خدا خواهد بود. این امر بدیهی را که مرگ نه قبل و نه بعد، بلکه همراه زندگی می‌آید، اگر کسی هم نداند، ما ایرانی‌ها باید بدانیم. ولی چرا ما!؟ برای این‌که اساس هوش ما را، بُن هنر و فرهنگ ما را، شیوه‌ی اندیشه‌ی ما را با این باور ریخته‌اند... داستان هزار و یک شب را به خاطر دارید؟
شهریار، شاه ایران، غمگین و خشمگین از خیانت زنش، هر شب دوشیزه‌ای را به همسری می‌گرفت و قبل از طلوع آفتاب، او را می‌کشت. غم و خشم این شاه انتقام‌جو می‌رفت به زودی در سراسر ایران‌ نه دوشیزه‌ای باقی بگذارد و نه باکره‌ای. تا این‌ که نوبت رسید به... شهرزاد. جانم برایتان بگوید که برای نجات جان خویش، و شاید نیز برای نجات و بقای تمامی یک ملت، شهرزاد حیله‌ای اندیشید. شب از نیمه گذشته بود که لای گفت‌گوهایش قصه‌ای را برای شاه سرود که تا صبح به پایانش نرساند. آفتاب طلوع زد و شاهِ مجذوب و شیفته از این قصه‌ی ناتمام، کنجکاو از چگونگی پایان آن، قول و قرار خود را زیر پا گذاشت و به محکوم قصه‌گوی خود تا فردای آن روز امان داد.
مرگ یک شب به تعلیق افتاد.
شب دوم، شهرزاد قصه‌ی خود را پایان داد ولی قبل از پایان آن، قصه‌ی دوم زیباتری را لای اولی آغازید که باز به عمد ناتمامش گذاشت. صبح دمید و شاه قصه‌دوست دوباره تشنه‌ی پایان قصه‌اش ماند.
مرگ یک شب دیگر به تعلیق افتاد.
شب سوم... سرتان را درد نیاورم. قصه‌های شهرزاد هزار و یک شب ادامه یافت؛ مرگ دوشیزه‌ی قصه‌گوی ما، و نابودی سراسر ایران زمین، هزار و یک بار به تعلیق افتاد. پایان داستان را حتما به یاد دارید: امریکایی‌تر از هر سناریوی امریکایی‌ست، یک
happy end تمام عیار. حال، اگر باز کمی جلوتر آمده و به موضوع با دقت بیشتری بنگریم، خواهیم دید که تمام فکر و ذکر و دغدغه‌ی بشریت از روز ازل، تعلیق مرگ است. درواقع، هر تمدن و فرهنگی شهرزاد و شهریار خود را دارد؛ ساده‌تر حتی، ما هر کدام شهریار و شهرزاد مرگ خویشیم.
البته،
مرگ را می‌شود انکار کرد، فریب داد، گریخت. یا فریبش را خورده و از یاد برد.

مرگ را می‌شود همچو هگل و مارکس، روشن‌فکرانه سنجید، دیالکتیک‌وار آزمود، سبک و سنگین‌اش ساخت، نرخ و بهایش داد.

مرگ را می‌شود فیلسوفانه گردن داد.
مرگ را می‌شود شاعرانه زیست، پذیرفت، راه داد. به مثابه‌ی یک سوژه‌ی شعر، می‌شود با مرگ کنار آمد، درآمیخت و از آن الهام گرفت.
مرگ را نیز می‌شود...
روز هشتم مارس ۱۹۱۴، در یکی از اطاق‌های طبقه‌ی سوم خانه‌ی شماره ۲۴، کوچه‌ی پاسوس مانوال، در لیزبون، مرد جوانی جلوی یک کمد چوبی کهنه ایستاد، در درون خود فرو شد، به خلسه درآمد، و در حالی که با لرز و تب‌ چیزهایی را روی کاغذ می‌نوشت، از مرگ عبور کرده و تا «
ماورای خدا» رفت. اسم این جوان ناشناس فرناندو آنتونیو نکییٍرا پسوا بود، یکی از آن شاعران نادری، بسیار بسیار نادری، که هر از قرنی می‌آیند از بالای سر مرگ می‌گذرند؛ می‌روند آن سوی هستی، ماورای بودن. و از آن‌ جایی که هستند برگشته به پشت سر خود، یعنی بر ما و زندگی ما، نگاهی می‌اندازند که فقط از دست خدایان و خداوندگاران برمی‌آید.
راستی، یادم رفت بپرسم، آیا می‌دانید مرگ با چه زبانی سخن می‌گوید؟ معمولاً با زبان مادری ما. ولی نمی‌دانم چرا آن روز پشت تلفن با من به پرتغالی حرف زد. و نمی‌دانم چرا و چگونه، منی که نه پرتغالی‌ام و نه پرتغالی‌زبان، تک تک حرف‌های او را همچو زبان مادری دقیقاً فهمیده و دریافتم. و باز نمی‌دانم چرا فردای آن روز، بدون آن که قصد سفرم باشد، عازم لیزبون بودم.
وقتی رسیدم پایین کوچه‌ی پاسوس مانوال، باران می‌بارید. مثل آن روز قریب یک قرن پیش. خانه‌ی شماره ۲۴ را هاله‌ای از مه گرفته بود و پنجره‌های طبقه‌ی سوم را نمی‌شد به روشنی تشخیص داد اما، ندایی در درونم می‌گفت که این بار «حادثه» روی خواهد داد. به دلم برات شده بود...
زندگی‌ شخصی فرناندو پسوا، یکی از پیچیده‌ترین و عمیق‌ترین شاعران معاصر اروپا، چنان ساده به نظر می‌رسد که در نگاه اول وسوسه می‌شویم همین ‌طور سرانگشتی و در دو سه اسم و تاریخ خلاصه‌اش کنیم؛ کمی به سبک این بیوگرافی‌های بازاری: «از پدری یهودی‌تبار و مادری آریستوکرات، وی به سال ۱۸۸۸ در شیادو چشم به جهان گشود (سال مرگ نیچه)؛ در بایروآلتو روزگار خود را گذراند، در بایشا به کار و شغل اداری خویش پرداخت، و باز در همان شیادو در سن ۴۷سالگی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد». شیادو، بایروآلتو، بایشا... سرزمین‌های وسیع، دوردست و ناشناخته‌ای که شاعر دلاور و خستگی‌ناپذیر ما زیر پا...‍!؟ ابدا، نام‌های سه محله‌ی قدیمی‌‌‌‌ند در لیزبون، همجوار و چسبیده به هم؛ با کل مساحتی که به زور می‌رسد به چند کیلومتر مربع، آنقدر کوچک و قابل دسترس که به قول معروف می‌شود لای دستمالی گره زد و گذاشت داخل جیب. در
روز امروز، شعردوست و اهل ادبی نیست که این سرنوشت کوتاه را از حفظ نداند. از ساعت و روز و محل تولدش گرفته تا ساعت و روز و محل مرگش، ما از سیر تا پیاز زندگی پسوا آگاهیم، مسیر و مسافت دقیق خانه تا محل کارش را می‌دانیم، می‌دانیم چه خط تراموایی را در چه ایستگاهی سوار می‌شد؛ راه برگشت پیاده‌ی عصر تا کافه‌ی برازیلیرا، پاتوق همیشگی‌اش را، دیدار با این دوست، ملاقات با آن آشنا، موضوع و حتی متن کمابیش کامل گفت و شنودها، مارک سیگاری را که می‌کشید، نام شراب سفیدی را که... می‌بینید با چه شخصیت سهل و آسانی طرفیم، با چه شاعر دم دستی! آسان‌تر و نزدیک‌تر از پسوا آیا شاعر دیگری را سراغ دارید؟ واقعیت امر اما چیز دیگری‌ست. بین تمام شاعران قرن اخیر غرب می‌توانید بگردید و بجویید؛ پیچیده‌تر، بغرنج‌تر، مستورتر و مرموزتر از پسوا نخواهید یافت. در دنیای پسوا همه چیز ناپایانی‌‌‌ست، بی‌نهایتی، نامرزی. وقتی پا می‌گذارید در جغرافیای شعر او، سر و کارتان با دایره‌ای‌ست که مرکزش همه‌ جا و پیرامونش هیج‌ جاست. نگاه‌تان، انگار بر گستره‌ی دریایی بدون ساحل و افق، مرتباً گم می‌شود در بی‌نهایت هیچ. به قول خودش، بر روی کشتی‌ای سوارید که روح ناخدایش قصد سفر ناشناخته‌ای دارد. آه! قصدم این نیست که بی دلیل آزارتان داده و بی دلیل موجب ترس‌تان شوم اما، بهتر این ‌که، پیشاپیش، بدانید: در سفر با پسوا، این مسافر- ساکن، یا خواهید رسید به خدا، یا به خلا...
گمگشته در پیچ و خم‌های خویش
اکنون می‌بینم تاریکی را به روشنی
دوزخ‌ام من، مسیح سیاه
به دار کشیده روی صلیبای سوخته‌ام
حضرت مرگم من، و می‌شناسم نقطه پایان را
و شروع نهایتی دیگر در آنسوی پایان را
من لبریزم از خدا، و هراسم از چیزی نیست

می‌گویند که شاعر لیزبون هم مومن بود و هم نبود، هم مرتد بود و هم نبود، هم آنارشیست بود و هم نبود. می‌توانیم ساده‌تر بگوییم، در یک جمله‌ و باز از زبان خودش: «فرناندو پسوا هم بود و هم نبود». تا به حال احدی نتوانسته پیرامون این روح گریزان را حصار زده و مرکزثقل او را دریابد. چرا؟
جلوی خانه‌ی شماره ۲۴، ایستاده بودم زیر باران و با خودم می‌گفتم که شاید همه‌ی ما در اشتباه‌ایم. شاید پسوا در این خانه نبود، در لیزبون نبود؛ شاید اصلاً پسوایی در میان نبود... آیا ممکن است؟ تردید و ناامیدی داشت گریبانم را می‌گرفت که ناگهان پشت یکی از پنجره‌ها، نور خفیفی شبیه شعله‌ی یک فندک درخشید و صدایی شفاف، شکسته و هولناک در سرم پیچید: «
من بودم. هستم. و خواهم بود».
و یکباره، باران ایستاد.
به یادم آمد که در زبان پرتغالی، پسوا
«pessoa» به ماسک بازیگران تئاتر می‌گویند، معنای «کس» و «شخص» را نیز دارد، و در حالت منفی، مفهوم «هیچکس» را. به عبارتی، پسوا یعنی «هیچ‌کس و همه‌کس». خطای من و بسیاری از ماها این که در پسوا دنبال «یک نفر» می‌گردیم، دنبال یک شخص پایان یافته، فکر و اندیشه‌ای محصور شده لای چهار دیوار. «من بودم. هستم. و خواهم بود». اگر اشتباه نکنم این‌جا نیز صحبت از ناپایانی‌‌‌ست، صحبت از بی‌نهایتی، نامرزی. شاعر لیزبون را نه در فرد بلکه در جمع باید جست. نه در یک پسوا بلکه در پسواهای متعدد، ۷۴ پسوای شناخته شده تا به امروز... هر کدام قرینه، مخالف و متضاد یکی دیگر.
فکرش را بکنید، بین «این» کسی که ما هستیم و «آن» کسی که گمان می‌بریم هستیم، یا کسی که نمی‌دانیم که هستیم، یا کسی که تظاهر می‌کنیم هستیم، و یا حتی آن کسی که نیستیم ولیکن آرزو داریم می‌بودیم... توفیر و تضاد تا چه اندازه می‌تواند باشد؟ عده‌ی بی‌شماری از مردم، رایج‌ترین جواب این سوال اساسی را در حذف خود سوال می‌یابند. شتر دیدی ندیدی، من این سوال دست و پاگیرِ مزاحم را یواشکی از ذهن خود زدوده و بی‌ خیال و بی دردسر منتظر اتوبوس روزانه‌ی خویش می‌مانم تا مشکل و دردسر این همه «من» و «من‌های دیگر» را به جان نخرم. عده‌ی دیگری، دوستدار دانش و اندیشه، سال‌های سال عمر خود را می‌گردند و می‌جویند تا مگر شاید، شاید، جواب درستی به «من- کدام- یک- از- این- من‌های - دیگرم» را بیابند. مثل یک عارف شرقی، فرناندو پسوا قضیه را فقط با حرکت ساده‌ی یک پاک‌کن منتقی ساخت: حذف علامت سوال، و تبدیل کل داده‌ها به یک تئوری. به عبارتی، انتقال مجموعه‌ی سوال در قالب یک مجموعه‌ی جواب... و باور بفرمایید، این‌جا دیگر سخن از نام و اسامی مستعار ساده و پیش پا افتاده‌‌‌ای که می‌شناسیم نیست.
شاعر لیزبون عادت داشت چند ساعتی در روز بنویسد، غالباً صبح زود بعد از بی‌خوابگی‌ شبانه‌اش، و یا عصرها در اتاقش، و سر پا. عصر آن روز معروف ۸ مارس ۱۹۱۴ اما، جلوی آن کمد چوبی کهنه، برای اولین بار متوجه شد که «کس» دیگری به جای او می‌نوشت. «من» دیگری فکر و اندیشه‌ی عادی او را کنار زده و به او نگاه جدید و احساس ناشناخته‌ای می‌آموخت.
فرناندو! به کسی فکر نکن، به چیزی فکر نکن. فقط نگاه کن. اگر نمی‌توانی با چشمانت بنگری با گوش‌هایت بنگر، با دست و دهانت. نگاه کن و بنویس… و فرناندو پسوا نوشت: «درخت درخت است و رود رود / ستاره‌ها فقط ستاره‌اند و گل‌ها فقط گل / باد فقط از باد سخن می‌گوید».
این «من» سخن‌گوی دیگر اگر داخل سر پسوا بود، از سر وی بیرون جهید و... شق و رق در مقابل او ایستاد. «
می‌دیدم او را...». و خودش را معرفی کرد: آلبرتو کائِیرو.
آلبرتو کائِیرو قد متوسطی دارد، موهای بور، چشمان آبی، و خطوط چهره‌ای کمابیش زمخت. در همان نگاه اول درمی‌یابید که بیشتر زاده‌ی دشت و کوه است تا محصول شهر و اوربانیسم. روشن‌فکر نیست اما فکر روشنی دارد، فیلسوف نیست اما صاحب قوی‌ترین و قدیمی‌ترین فلسفه‌ی بشریت است. در مکتب این منِ وارونه‌ی پسوا، نه خوبی وجود دارد نه بدی، نه زشتی نه زیبایی، نه سنگ شماتت نه ترازوی قضاوت، نه احساس گناه و نه خواب آخرت. یتیم از پدر و مادر، آلبرتو کائِیرو به چیزی مومن نیست مگر به بدویت. راستی، این عاقل مجنون ما اصلاً کیست، از کجا می‌آید، کسب و کارش چیست!؟ کسی به درستی نمی‌داند، فقط می‌دانیم که کمی شبیه پیر مغان نیچه، آلبرتو کائِیروی پسوا نه چوپان نیست و نه نگهبان، بلکه، خواهی نخواهی، نگهدارنده‌ی گله... آه! رسیدیم به یک نقطه‌ی باریک، باریک‌تر از مو؛ و منِ سخت‌گیرِ باریک‌بین باز جلوی سختی زبانم را نخواهم توانست گرفت. پس ببخشید اگر از سر اجبار و علی‌رغم میل، حاشیه‌ی کوتاهی...
آیا به نظر شما، چه کسی می‌تواند عملاً به شعر و اندیشه‌ی شاعری خیانت کند؟ مسلماً نه من و شما خواننده‌ی آن، چرا که بدفهمی و کج‌فهمی ما نهایتاً به خود ما صدمه خواهد زد و بس. در دنیای شعر و ادبیات، خیانت به شاعر و نویسنده عموماً به دست دوست و هوادار و بانکدار او صورت می‌گیرد، منظورم مترجم و منتقد و ناشر وی؛ غالباً با نیت نیک، همیشه از سر سهو. «چوپان گله» عنوان شعر مشهور پسوا به فارسی را که می‌شناسید. عرضم به حضورتان که در زبان پرتغالی، مترادف دقیق عبارت چوپان
«pastor» را داریم، و عین عبارت نگهبان «guarda» را نیز. فرناندو پسوا، صاحب و سراینده‌ی این شعر، نه واژه‌ی چوپان را به کار برد نه کلمه‌ی نگهبان را، بلکه اصطلاح نگهدارنده «guardador» را...
من یک نگهدارنده‌ی گله‌ام
گله‌ی من افکار من است
افکار من احساسات من
من با چشمانم می‌اندیشم، با گوش‌هایم
با دست و پایم، دماغ و دهانم...
پیشاپیش، احساس می‌کنم جمجمه‌ای را که خواهم شد

مشاهده ‌می‌فرمایید؟ اسم این نقطه‌ی باریک اکنون به خاطرتان می‌‌آید؟ : «سوژه‌ی اونیورسال»، یکی از اساسی‌ترین تکنیک‌ها در متدولوژی ساختاری رمانسک، به این معنی که نویسنده به ایده، شی، و یا به شخصیت مورد نظر خویش چنان بُعد عام و جهانی «global» می‌دهد که دیگر نمی‌توان آن را در یک فرم مفرد گنجانید. آلبرتو کائِیرو، این شاعر آری – نه، این دشمن سرسخت اندیشه و انتلکتوئل‌‌ها، ایده‌های بالابلند و هراس‌های متافیزیکی، این عارف «کامل و بی نقض» که می‌رفت بعد از این مقام پیر و مراد و استاد خود پسوا و تمام همزادهای دیگر او را به خود اختصاص دهد، نمی‌توانست یک چوپان معمولی بوده و شغل و حرفه‌ی مشخصی داشته باشد.
«چوپان گله» دقیقا همان عنوانی بود که پسوا برای شعرش نمی‌خواست. در مقابل چنین خطاهای تعبیری، چه می‌شود گفت؟ آیا از سر سهولت‌اند؟ آیا از سر...
بگذریم، برگردیم سر قصه‌ی خودمان...
داشتیم می‌گفتیم که در قالب آلبرتو کائِیرو، پسوا مغ و مراد خود را می‌یافت، نه دردنیای بیرون بلکه در درون خویش، نه از جنس و شکل خود بلکه قرینه و عکس آن؛ آن منِ دیگری که نبود، یا بود و نمی‌دانست، و یا نمی‌خواست که باشد. روشن است که با چنین همزادی، فرناندو پسوا به آزادی مطلق روح می‌رسید، به آرامش اندیشه‌ی صفر، به ورای نیک و بد، پایان هر چه غم و درد و هراس... درست اما، همراه این عارف نخراشیده‌ی نتراشیده‌ی مجنون، پسوا خود را چنان ورای هستی می‌دید، چنان دور از واقعیت زندگی، که زندگی واقعی در او کم می‌آمد، احساس روزانه و ظرافت دردآور خلق شعر در او کم می‌آمد. پس در مقابل آلبرتو کائِیرو، ریکاردو رایس را آفرید.
ریکاردو رایس تاریخ تولد دارد: ۱۸۸۷. بنابراین روز تولدش بیست و هفت‌ساله است؛ با قدی کوتاه، موهای قهوه‌ای، اندامی «خشک» و قلبی مالامال از درد زیستن. تا دل‌تان بخواهد روشن‌فکر است، خودآگاه،
حساس، نازک نارنجی، صاحب استیل و به قول معروف کلاس بالا؛ دوستدار فرهنگ و تمدن یونان باستان است و هوادار بی چون و چرای... عمر خیام.
پسوای پرتغالی و عمرخیام نیشابوری!؟ آری. و این باز نکته‌ی باریک دیگری‌ست که برای درک بهترش، بهتر این‌ که به چند سال عقب‌تر برگردیم.
در سال‌های ۱۹۱۲، پسوای جوان هنوز شعر نمی‌گفت، و یا اگر می‌گفت کسی از آن باخبر نبود، مگر محفل انگشت‌شماری از چند دوست و آشنای نزدیک. نزدیک‌تر و معروف‌تر از همه، ماریو دِ ساـ کارنِیرو، شاعر جوان پرتغالی ساکن پاریس. در زندگی پسوا اگر دو رویداد مهم وجود داشته باشد، یکی همین آشنایی او با ساـ کارنِیروست. حضور و رفاقت، و بعد خودکشی و مرگ این دوست، در اندیشه و آثار پسوا تاثیر بسیار عمیقی گذاشته است. کسانی معتقدند که پسوا شاگرد و پیرو او بود، کسان دیگری پسوا را استاد ساـ کارنِیرو می‌دانند. واقعیت امر شاید چیزی‌ست بین این دو نظر: این دو دوست جوان، هر دو هم مراد و هم مرید همدیگر بودند. اگر پسوا به شاعر مستعد و لاابالی ساکن پاریس شیوه‌ی درست اندیشیدن و اساس متدولوژی اندیشه را می‌آموخت، ساـ کارنِیرو شاعر ما را با احساس و احساسیدن آشنا می‌کرد. درواقع چیزی که در شعر لیزبون آن سال‌ها کم می‌آمد و در پاریس به وفور یافت می‌شد، توسط ساـ کارنِیرو به دست پسوا می‌رسید. این‌ که شاعر لیزبون به زبان فرانسه مسلط بوده و در این زبان می‌خواند و می‌نوشت درست اما، بدون رفاقت و نزدیکی با شاعر هموطن خود آیا می‌توانست این‌ چنین عاطفانه تحت تاثیر کوبیسم، فوتوریسم، و نیز پیش‌گویی سوررئالیسم در سبک شعر گسیخته‌ی اروتیک آپولینر قرار گیرد؟
نظر مرا بخواهید، آشنایی پسوا با اشعار و اندیشه‌ی عمرخیام نیز از همین طریق اتفاق افتاد، به دست و توسط ساـ کارنِیرو. توضیح می‌دهم: آن روزها شاعر ایرانی ما شده بود آلامد سالن‌های ادبی پاریس. هر انتلکتوئل و نیمه ـ انتلکتوئل از راه رسیده‌ای نسخه‌ای از رباعیات را زیر بغل می‌گرفت و اسنوب‌وار، از این کافه به آن بار، به دانش و بینش «اومر کیام»ی خود پز می‌داد. در چنین فضای آغشته‌ای از ذوق و شوق گذرای هوادار، که غالباً از عارف دلخواسته به جز پوست پشمینه چیزی به جا نمی‌ماند، عده‌ی قلیلی به عمق فلسفه‌ی شاعر شرقی راه می‌زدند. ساـ کارنِیرو، که اخبار آمد و شدهای ادبی و هنری پاریس را نکته به نکته به دوست لیزبون خود گزارش می‌داد، نمی‌توانست این پدیده‌ی جدید را نادیده گیرد.
نکته‌ی قابل توجه دیگری در رابطه با پسوا، این‌ که اندیشه‌های خیامی وی با ریکاردو رایس آغاز شدند و با «رباعیات» بسیار بسیار خیامی همزاد دیگری، تیو، ادامه یافتند. شباهت و خویشاوندی این «رباعیات» با رباعیات عمرخیام، گاهی آن‌چنان نزدیک است، آن‌چنان برابر است و مو نمی‌زند که به نظر می‌آید... اصلاً بیایید خودتان نظر بدهید، این شما و این هم نمونه‌ای از پسوا- خیام لیزبون:
چونکه مرگ هست آخر کار تو و آخر هر چیز
چه بعد از سی سال و چه بعد از صد
پس می خور و از یاد ببر
امید و رحمت و ایمان و همه چیز

با تولد هر همزادی، پسوا «تولد دیگری» می‌یافت. از روز تولد ریکاردو رایس به این ور، نوشته‌های شاعر لیزبون پر خواهند شد از عبارات عارفانه‌ی «ورای عشق»، «چهره‌ی معشوق»، «دردی که به دردم نمی‌آورد»، «اشباع شده از پوچ»، «لبریز از خدا و آرامش بی‌نهایت هیچ». این سخنان رمز و رازدار اگر در گوش‌های بکر و ناآزموده‌‌ی آن زمان طنین زنگ خطر یک ذهن نامتعادل را داشتند، برای ما فارسی‌زبان‌ها رنگ و عطر آشنا دارند. بوی حلاج می‌دهند، نه؟ بوی ابوالخیر، سهروردی، بسطامی... درواقع، پسوا ایرانی‌ترین شاعر اروپا است.
هر شاعر و نویسنده‌ای اما، قبل از هر چیز، فرزند زمان و ملت و مملکت خویش است. و این قاعده، استثنا کم دارد. در آسمان آن سال‌های کشور فرناندو پسوا، بادهای نامساعد می‌وزید و بر خاک کهن آن، دیکتاتور جای دیکتاتور را می‌گرفت. پس آلوارو دِ کامپوس، راوی شعرهای بلند حماسی، به دنیا آمد تا زبان و قلم آرمان‌های سیاسی شاعر ما بشود و واکنش خشن وی به خشونت‌های تاریخی سرزمین‌اش. شاید به این خاطر است که بین این همزاد و خالق‌اش شباهت فیزیکی بیش‌تری می‌‌یابیم: قد بلند، ۱,۷۵ متر، لاغراندام با پشتی خمیده، کمی شبیه «این تیپ‌های یهودی پرتغال». گویا چندان پرتغالی هم نیست، و یا هست ولی چنان مغموم و دردمند سرنوشت ملت و کشورش، که مثل یک شاعر در تبعید غالب اشعارش را به انگلیسی می‌سراید... ببخشید، نمی‌خواستم با دردهای نود ساله‌ی پرتغال، دردهای خانگی‌تان تازه شوند. برگردیم و خلاصه‌ کنیم:
آلوارو دِ کامپوس و ریکاردو رایس، و در راس‌شان آلبرتو کائِیرو، سه مخلوق ذهنی اصلی پسوا به حساب می‌آیند. همنام‌ها، همزادها، و یا اگر ترجیح می‌دهید، شخصیت‌های مستعار دیگری نیز پیش و پس آمده‌اند، آنتونیو مورا، رافائل بلدایا، توماس کراس... و نیز برناردو سوارِس، راوی کتاب ناآرامی(ها)، یکی از زیباترین و پرمایه‌ترین نوشته‌های نیم قرن اخیر... مثل شخصیت‌های رمانسک افلاطون، این همزادهای ذهنی با همدیگر در رفت و آمدند، در گفت و شنود. همگی از استاد و پیر و مراد خویش آلبرتو کائِیرو به احترام و احتشام یاد می‌کنند، به پای درس و پند او نشسته و در وصف وی شعر می‌گویند. و خود پسوا در این میان؟ آه اکنون دیگر برایمان روشن است: پسوا مفرد این جمع بود.
راستی، این برگردان «مخلوق ذهنی» برایتان چقدر گویاست؟ برای نامیدن‌ شخصیت‌های گوناگون خود، پسوا عبارتی را به کار می‌برد که اسپوزیپ، نوه‌ی افلاطون، چهار صد سال قبل از میلاد مسیح ساخته‌ بود:
«hétéronyme»، کمابیش به معنای «نام واحدی با تلفظ و معانی متعدد» و یا به قول رمبو «آن منِ دیگری که من نیست». در واژگان شعر و ادبیات، اصطلاحاً به شخصیتِ ذهنیِ ساخته شده توسط یک نویسنده گویند که سبک و زبان و شناسنامه و سرنوشت سوا و مستقل از خالق خود را دارد.
به نظر شما، این شخصیت‌های ذهنی شاعر ما آیا تا چه اندازه‌ برایش زنده بودند؟ فقط روی کاغذ، لای نوشته‌هایش؟ نه، بیشتر، بسیار بیشتر از این حرف‌ها. می‌دانید، از بیست سال پیش فرناندو پسوا در زندگی من وارد شده و در فکر و اندیشه‌ی روزانه‌ی من جاری‌ست. زبانم لال، ادعای این‌ که پیچ و خم‌های بی‌شمار ذهن او را می‌شناسم ندارم اما، می‌توانم برایتان قسم آسمان بخورم که شاعر لیزبون تک تک مخلوق‌های ذهنی خود را به چشم می‌دید، حی و حاضر، زنده، زنده‌تر از خودش حتی. بارها و بارها نوشت که «
من نیستم»، «حضور ندارم». یکبار نیز اما در هستی همزادهای خود به تردید نیفتاد. آبیِ خندانِ مردمکِ کائِیرو برایش زنده‌تر از وجود خودش بود و، صورت غمگین کامپوس واقعی‌تر از هر صورت دیگری. چه کسی می‌داند، شاید، گاه‌گاهی نیز جلوی آن کمد چوبی کهنه، دستش را دراز کرده و با نوک انگشتانش گوشه‌ی چین‌خورده‌‌ای را روی یقه‌ی پیراهن رایس شیک‌پوش اتو می‌زد... آیا هیچ متوجه شده‌اید که غالب نوابغ و نوآوران شعر و اندیشه، از پاراسلس گرفته تا نیچه، شخصیت شکننده‌ای دارند؟ بیش از حد مرسوم خجول‌ و سر به زیرند، فرورفته در لاک خویش، در گیر و پابند بگیر و ببندهای روزانه‌ی زندگی، و به زانو درآمده در مقابل مشکلات کوچک و بزرگ حل نشده با خود و دیگران...؟ در حاشیه‌ی یکی از کتاب‌هایش، پسوا با مداد سبزرنگی این گفته‌ی آرتور رمبو را نوشته بود: «زندگی واقعی غایب است، ما هیچ کدام در (به) دنیا نیستیم». وقتی این دنیای زشت و زنده‌ی پیرامون برایتان ارزش و معنا ندارد، طبیعی‌ست که می‌روید دنیای دیگری را در ذهن خود می‌سازید پر از معنا و زیبایی... این جوان عصبی، ناآرام، این پسوای محجوب و مطیعی که در جواب «سلام»‌تان سر به زیر انداخته و از خجالت آب می‌شد، در درون خود دنیایی آفریده بود زنده از من و ماسک‌های گوناگون، متفاوت، متضاد، اما مکمل؛ قادر به پرواز و سفرهای دور مثل آن سی مرغ عطار بر فراز کوه قاف. پس جای تعجب نیست که مسافر ساکن لیزبون می‌‌‌توانست از پنجره‌ی اتاق خویش پر کشیده و تا بی‌نهایت مرگ سفر کند، تا ماورای خدا، تا شکم ایده‌ی ناب، تا مرکز دایره‌ای که در عرف شرق و مکتب پر راز و رمز گنوستیسیسم غرب، به « نا-اندیشه» معروف است، به «نا-بودن».
جلوی خانه‌ی ۲۴، کوچه‌ی پاسوس مانوال، باران دوباره می‌بارید، این بار تند و بهاری. چتر نداشتم. تمام بدنم خیس شده و آب از سر و رویم می‌ریخت. عزمم را یکباره جزم کرده و به سرعت از عرض کوچه گذشتم. داخل خانه تاریک بود، خنک، سوت و کور. پشه پر نمی‌زد. نمی‌دانم آیا این سکوتِ مطلقِ معلق در فضا بود یا این سایه‌ی سیاه پله‌کان چوبی مارپیچان؛ به مرور این که از پله‌ها بالا می‌رفتم چیزی ته دلم فرو می‌ریخت. وقتی رسیدم جلوی آپارتمان طبقه‌ی سوم، تلفن دستی‌ام بیپی زد و نوشت: «شبکه موجود نیست». با ترس و لرز، دستم دستگیره‌ی برنجی در را چرخاند و از لای گرد و غبار دست‌نخورده‌ی سال‌ها، نور اندکی روی کف اتاق خزید. شیار نور آمد و درست در آستانه‌ی در، انگار که خورده باشد به یک دیوار نامرئی، در جا ایستاد... ایستاده بود جلوی پنجره، پشت به در. شیک و مرتب. کت و شلوار تیره‌رنگ به تن داشت، کفش و کلاه تمیز. کراوات پاپییونی معروفش را نمی‌‌دیدم اما یقه‌ی سفید پیراهن و دسته‌ی فلزی عینک گردش از نیمرخ پیدا بود. کنار پنجره، دست چپ او، کمد چوبی کهنه به چشم می‌خورد. کمی دورتر یک صندلی و یک میز کار؛ روی میز فقط یک قلمدان، وارونه. تکیه داده شده به دیوار روبرو، در قفسه‌ی کوتاهی از کتاب، نسخه‌ی فرانسوی یک جلد چرمی قرمز توجم را جلب کرد. به نظر می‌رسید که روح سرگردان لیزبون منتظر کسی‌ست، یا آماده‌ی...
حضور این مهمان فسقلی آیا برایش خوانده بود یا ناخوانده؟ نمی‌دانم، ولی بدون شک آرامش او را به هم می‌زد. سرش را برنگردانید اما با خشم و خشونت آشکار کسی که پشه‌ای مزاحمش باشد، به سرم پرخاش زد:
- دنبال چه می‌گردی، برای چی آمدی این‌جا؟
نمی‌دانستم دنبال چه آمده بودم. نمی‌دانستم چرا از سال‌ها پیش، مرتباً می‌آمدم جلوی این خانه سر و گوش آب دهم. و اگر هم می‌دانستم، زبانم آن‌چنان بند آمده بود که تک صدایی نمی‌توانست از آن درآید، چه بگویم خدایا؟ بگویم سلام؟ بگویم روز به خیر؟ به یک مرده از هفتاد سال پیش، معمولاً چه می‌گوییم؟ مثل یک تکه سنگ مرده ایستاده بودم وسط اتاق. دستم، پایم، و نمی‌دانم چرا، حتی شکم و سینه‌ام نیز می‌لرزید. از بالای شانه‌اش نیم نگاهی به طرفم انداخت، آغشته از تحقیر و نارضایتی.
- آمده‌ای فضولی کنی، هان؟ دزدی کنی؟
تمام نیروی باقی مانده‌ام را ریختم در زبانم.
- نه
- پس برای چه آمده‌ای؟
به گمانم از من سوالی را می‌پرسید که جوابش را می‌دانست و من نمی‌دانستم. عرق سردی از سر و صورتم می‌ریخت. لباس‌های خیسم از باران خیس‌تر شده بودند. لرزان و ترسان، کلی مِن‌مِن کنان، و بدون این‌که واقعاً بدانم چه می‌گویم، گفتم:
- آمده‌ام کفِ.. کفِ... آمده‌ام دست‌های شما را ببینم.
- عجب! معمولاً کسی نمی‌آید این‌جا سراغ من. همه می‌روند خانه‌ی کوئلو دا روشا. چرا نرفتی به کوئلو دا روشا، مثل دیگران؟
بعد از برگشت اولین و آخرین سفر و اقامتش در آفریقا، پسوا ده‌ها بار در لیزبون نقل مکان کرد. این خانه‌ی ۲۴، در گذار مانوال، جایی که اکنون هستیم، خانه‌ی خاله‌اش آنیکا بود. شاعر ما فقط مدت کوتاهی در آن زیست. آدرس کوچه‌ی کوئلو دا روشا اما، پلاک ۱۶، طبقه‌ی یک، آخرین محلی‌ست که فرناندو پسوا بیست سال آخر عمرش را گذراند، اوایل همراه مادرش، و نیز تنها بعد از مرگ او در مارس ۱۹۲۴. امروز کل ساختمان را خریده و تبدیلش کرده‌اند به خانه – موزه‌ی پسوا، با درب و پنجره‌های شیشه‌ای مدرن، کف چوبی گران‌قیمتِ براق و نئون‌های چشمک‌زن آویزان به در و دیوار… شده است گردشگاه توریست‌های شورت‌پوشی که می‌آیند با کفش اسپورت نایک به پا، عینک آفتابی دولچه گابانا روی دماغ و بستنی قیفی در دست، جلوی فرچه و کاسه صابون و تیغ ریش‌زنی شاعر لیزبون
عکس یادگاری بگیرند. در این تفریح‌گاه، اتمی از روح و بوی پسوا باقی نیست.
- ها! از توریست‌های شورت‌پوش خوشت نمی‌آید!؟ خوب خرج می‌کنند. با پول‌شان می‌شود کلی بطری خرید.
علت رسمی مرگ پسوا را، که امروز به مقام شاعر نام‌آور ملی پرتغال نایل آمده است، بحران سکته‌ای حاشی از تورم معده اعلام می‌کنند، و یا سنگ مثانه، زردایی، آماس کبدی… و گاهی نیز هپاتیت‌های «ب» و «س». مسافر ساکن لیزبون از همان دوران جوانی‌اش شراب می‌خورد؛ و ای... کمی بیش‌تر از حد مرسوم. در اواخر عمر، عصرها در راه برگشت کافه‌اش برازیلیرا، از بقالی سر کوچه بطری الکل قوی، کنیاک نامرغوب، و یا غالباً شراب سفید ارزان‌قیمت خریده و داخل پاکتی زیر بغل، پله‌های خانه‌اش را بالا...
- نگفتی دنبال چه می‌گردی، هان؟ اگرآمده‌ای دماغت را بکنی تو کارهای من، برو گم شو! اگر آمده‌ای زندگی مرا بنویسی، ساده است. همه می‌دانند. فقط دو کلمه، بنویس، زود باش: اسم فرناندو پسوا، متولد ۱۳ ژوئن ۱۸۸۸ لارگو دِ سااو کارلوس، خانه شماره ۴. مرگ ۳۰ نوامبر ۱۹۳۵ بیمارستان فرانسوی سان لوئیس. همین. بین او دو تاریخ، هر چه هست در تصاحب من است، به کسی مربوط نیست.
با اندکی تردید، و کلی لکنت زبان گفتم:
- شما... شما ۸ مارس ۱۹۱۴ متولد شده‌اید، در سن بیست و شش سالگی، در همین اتاق، جلوی این کمد چوبی... مرگ‌تان نیز ۱۳ ژوییه ۱۸۹۳ اتفاق افتاد، روز فوت پدرتان... آن روز دقیقاً پنج سال و یک ماهه بودید.
حرکت دستش به طرف لب، با سیگاری لای دو انگشت، در جا خشکید. به گمانم قرن‌ها سپری شد. و بعد، سایه‌ی لبخند تلخی روی چهره‌اش خزید. آمد روی صندلی بین کمد و پنجره نشست، برای اولین بار رو در روی من. با لحنی خاموش، نادشمنانه، تقریباً دوستانه، پرسید:
- اهل کجایی تو!؟
نگاهم را چرخاندم به طرف قفسه‌ی کتاب‌ها، روی جلد چرمی قرمز رباعیات خیام. دنبال نگاهم را گرفته و سرش را سه بار به آرامی تکان داد.
- یادگاری ماریو دِ ساـ کارنِیرو است، از پاریس برایم فرستاد. می‌دانی، غالب شعرهای من تعبیری از افکار این شاعرند. آنقدر که از عمرخیام دارم از گاما و کاموئس ندارم. این عارف در اسرار را برای من گشود، پرده را کنار زد، چهره‌ی خدا را نشانم داد، و صورت حقیقت والاتری را در ورای او...
اندکی مکث کرد و بعد:
- بگو ببینم، به نظر تو خیام شراب سفید دوست داشت یا سرخ؟

- سرخ
آهی کشید و انگار که بخواهد حسرت دیرینه‌ای را از خود براند، با دست گشوده‌اش هوای اتاق را سُراند. و در این لحظه بود که ناگهان، کف دست‌های او را دیدم: پر بودند از چین و چروک خشکیده، زخم و خراش کهنه‌ی ازلی، ورم و تاول آبله‌ی عشقی که شرحش، به قول آن رند شیراز، ورای حد تقریر است.
به یادم آمد چرا آمده بودم لیزبون، و دنبال چه می‌گشتم در این خانه...
یک روز، سال‌های سال پیش، مرد پیری با ریش بلند سفید، پسرک مغمومی با گونه‌های خیس از حسرت یک دوچرخه را جلوی خود نشاند.
کتاب قطوری را گشود. و این دو بیت شعر فارسی را با لهجه‌ی روسی‌اش برایش خواند:
جامع احکام جهان، همچو کتابی ست نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کند مسئله را
هر چه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
هر که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را

امروز، آن مرد پیر دیگر نیست و آن پسرک مغموم، دوستدار شما، می‌گردم در به در در گوشه‌های دنیا دنبال پدر و قیم دیگری، دنبال کف دست یاری که زخم آبله‌‌ی احکام و حقایق جهان را دارد.
جلوی عارف لیزبون، زانو زده و بر کف دستش بوسه‌ی عاشقانه‌ای گذاشتم.

قلی خیاط
فرانسه، تابستان ۱۳۸۸



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ