دو سه حرف، از سر ناگزیری :
عاشقان زبان و فرهنگ ایرانی را مي‌شود به دو گروه تقسیم كرد. گروه اول، خوش‌بین، معتقدند كه شعر و ادبیات ما سالم و سر پاست، نه سرما خورده است و نه بیمار است، نه سرفه می‌كند و نه سردرد دارد. سر به زیر و آرام، راه افتاده است و مسیر خود را، از اوج قله‌ی كمال گذشته‌اش، رو به سوی اوج قله‌ی كمال آینده‌اش، طی می‌كند.
گروه دوم، بدبین، بر این نظرند كه زبان و فرهنگ فارسی در معرض خطر است.
من، قلی خیاط، دكتر در ادبیات تطبیقی فرانسوی، پس بالطبع محتاط‌تر و بدبین‌تر از همه، دو پایم را كرده‌ام در یك لنگه كفش و با اصرار اعلام می‌‌كنم كه شعر و ادبیات امروزی ما نیمه‌جان است و زبان‌مان در حال احتضار. این ادعای بنده ممكن است درست باشد یا نادرست، ممكن است مورد خشم قرار گیرد یا مورد تمسخر... مهم نیست. مهم این است كه اهل ادب كشور من موضوع را سر سفره بیاورد، در باب آن كمی بحث كند، تامل و تفكر كند، اندكی پا سست كرده و از نزدیك نبض این بیمار را...
وظیفه‌ی روشن‌فكر، در مقابل زبان و فرهنگش، كمتر از وظیفه‌ی وكیل مجلس در مقابل مردمش نیست.

قلی خیاط




دیدار با مرگی كه زندگي‌ست
(گفت‌گو با قلی خیاط)


مصاحبه‌‌گر : فریاد شیری
بیست و اندی سال دوری از وطن كم نیست. انگار شما یكباره از همه چیز اینجا دل كنده‌اید، تا جایی كه مقاله‌هایتان را هم به زبان فرانسه نوشته‌اید، و حتی رمانتان را. می‌خواستم دلیل روی آوردنتان به زبان فرانسه را بدانم و اینكه چرا تصمیم گرفتید رمانتان را به فارسی برگردانید و در ایران منتشر كنید ؟

روی آوردن به یك زبان اجبارا نشان دل کندن از یک زبان دیگر نیست. همزیستی زبان‌ها غالبا از همزیستی انسان‌ها آسان‌تر و پرثمرتر بدست می‌ی‌آید. آیا هیچ می‌دانید که شباهت زبان فرانسه به زبان فارسی بیشتر از آن چیزی‌ست که تصور می‌کنیم ؟ ساختار برخی از عبارات، بیان دقیق احساسات درونی، و استفاده‌‌ی کلام استعارتی گاهی زمینه‌ی چنان مشترکی در این دو زبان دارند که به راحتی و بدون اتلاف می‌توان از این یکی به آن یکی انتقال‌شان داد.. لغت‌نامه‌های دهخدا و لاروس پرند از اصطلاحات و واژه‌هایی که طی سال‌ها و قرن‌ها از این زبان به آن زبان مهاجرت کرده‌اند.
برای من، زبان فارسی و زبان فرانسه جزوء زیباترین و شاعرانه‌ترین زبان‌ها محسوب می‌شوند. شنیدن لهجه‌ی موسیقی‌دار خانم‌های تهرانی به گوش‌هایم همآن‌قدر خوش می‌آید که صدای ترانه‌وار و کمی لرزان زنان پاریسی. در یکی از یادداشت‌های خصوصی‌اش،
مونتسکیو می‌نویسد که «ایرانی‌ها زبان فارسی را حرف نمی‌زنند، آن را آواز می‌خوانند». مطمئنم كه مابین مسافران ایرانی در فرانسه، آن‌هایی كه ظرافت گوش مونتسکیو را دارند، برداشت او را نیز خواهند داشت.
چیزی که دو فرهنگ را از هم جدا می‌سازد زبان‌شان نیست، رابطه با این زبان است. رمان حاضر ما در اصل به زبان فرانسه و برای خواننده‌ی فرانسوی نوشته شده است. در تمام طول نگارش آن، بیشتر از چهار سال، حتی یک لحظه نیز به ذهنم نرسید که ممکن است روزی این کتاب در ایران چاپ شود. حقیقت امر این‌كه چندان تمایلی به این كار نداشتم. ترجمه و نشر آن به خواست و تلاش ناشر انجام شد‍، یكی از دوستان عزیز... آیا می‌شود به دوستی كه كودكی‌های شما را در گرو خود دارد نه گفت !؟


از همان آغاز رمان شما، «داستان مادری که دختر پسرش شد»، خواننده با یک کار ویژه‌ی قلم برخورد می‌كند، با یک سبک و موسیقی خاص در نگارش متن. آیا این امر برای شما مهم است ؟
بسیار بسیار مهم، حتی آشکار می‌گویم که این امر برای من حیاتی‌ست. در واقع، غایت هدف من جمله است؛ جمله و جای دقیق یک قید، یک صفت، یک ویرگول در آن. جمله باید برقصد، آواز بخواند، به شادترین شکل ممکن روح شما را مغموم بسازد. كار یك نویسنده كمی به كار یك سنگ‌تراش می‌ماند، به هنرِ یك منبت‌كارِ ماهرِ حرفه‌أی. واژه‌ها را باید با دقت تمام تراشید، برید، سائید، صیقل داد... نویسنده، قبل از هر چیزی، خیاط فاخر سخن است، جواهرساز ظریفِ سنگ‌های قیمتیِ زبان. و گر نه، داستان گفتن برای داستان گفتن كار هر مداحی نیز هست. روزنامه‌های صبح و عصر پرند از داستان سرنوشت‌ها و حوادث گوناگون. یکی از شاهکارهای ادبیات فرانسه، سرخ و سیاه استاندال، مدیون دو سطر كوتاه در ستون حوادث یك روزنامه‌ی محلی‌ست.


آیا در طی این مدت اقامت در خارج از كشور، از اوضاع و احوال ادبیات ایران و تغییر و تحولات آن اطلاع داشتید ؟
اوه کمابیش ! دورادور، و، اعتراف می‌کنم، با کلی یاس و دلزدگی. اوضاع و احوال ادبیات امروز ایران چندان تعریفی برای من ندارد و تغییر و تحولات آن به نظرم بس ناچیز می‌آید. بجز چند استثناء که می‌شود روی انگشتان یک دست شمرد، شعر و ادبیات فارسی از بیست سال به اینور هیچ اثر ماندنی به جا نگذاشته است. جای تاسف و تعجب این‌جاست که ابزار کار و تمام زمینه‌های لازم برای یک رشد سریع و حتی وقوع یک انقلاب واقعی فرهنگی و زبانی در ایران مهیا بود.


منظورتان از این ابزار کار و زمینه‌های لازم چیست ؟
خلق آثار بزرگ هنری منحصرا در محیط‌های تراژیک روی می‌دهد. منظور از تراژدی، دگرگونی در زندگی‌ یک فرد یا دگرگونی نابهنگام در ارزش‌ها و معیارهای اجتماعی اوست. برحسب مثال، شاعران نوآوری چون بودلر و رمبو، نویسنده‌گانی چون ولتر و شاتوبریان، نتیجه‌ی انقلاب کبیر فرانسه هستند که کد و داده‌های اخلاقی و فرهنگی را برای بار اول در اروپا زیر و رو ساخت. بورژوازی قرن نوزده اروپایی بالزاک و مارک تواین را به ما ارائه داد و سوسیالیسم نوزاد روسی، داستایوسکی را. زولا عملکرد عصر صنعتی است. واکنش جنگ جهانی اول، خونین‌ترین جنگ برای فرانسه، غول بی شاخ و دمی‌ست به اسم سلین که زبان کلاسیک فرانسوی را با خشم از هم درید، تکه پاره کرد، و دوباره به زیباترین شکل از نو ساخت. مابین سال‌های ۱۹۲۹ و ۱۹۴۵، یعنی در عرض کمتر از بیست سال ولیکن در یک فضای بعد از جنگ و خلال جنگ، صحن اروپا و بخشی بزرگی از امریکای لاتین اسپانیایی زبان، شاهد ظهور روشن‌فکرانی‌ست که شعر و هنر و ادبیات دنیا را هنوز هم زیر سلطه‌ی خود دارند : پروست، کامو، سارتر، پیکاسو، جویس، بکت، بورخس، لورکا، نرودا، گابرئیل گارسیا مارکز...
واژگونی کامل و یکباره‌ی معیارهای اجتماعی و فرهنگی و مذهبی بیست و پنج سال اخیر ایران، تجربه‌ی جنگ هشت ساله‌ی وی با عراق، قاعدا باید شعر و هنر جدیدی را ارائه می‌داد، یا به شعر و هنر خود زبان جدیدی می‌داد. اما به غیر از رکود و رخوت، یا چند اثر خطخطی، تقلید و تقلب بازاری و زارزدن‌های الکی، چیز دیگری به چشم نمی‌خورد. غول‌های از دست رفته‌ای چون
احمد شاملو، احمد محمود... متعلق به یک عصر دیگرند. یادآوری می‌کنم که شعر و ادبیات فارسی، در عین حال که ویژه‌گیِ خاص خود را دارد، صاحب بُعد جهانی نیز هست. شاعران و نویسنده‌گان عالی‌مقامی که دست روی دست گذاشته و منتظر نشسته‌اند تا پستچی هوای آزاد و ماسک اکسیژن را بسته‌بندی شده در پاکت کادوئی دم در خانه‌شان بیاورد تا ایشان نظر لطفی نموده و دست مرحمتی به روی تن نیمه‌جان زبان و ادبیات ایران بکشند، پهلوانانِ کنارِ گود و دلقک‌های سر برج‌اند. افق دید این آقایان از نوک دماغ‌شان فراتر نمی‌رود. آیا به نظر شما اخوان‌ثالث‌ها، دولت‌آبادی‌ها، براهنی‌ها، ساعدی‌ها... از لطف و نعمت بیشتری برخوردار بودند ؟ هر شاگرد دبستانی می‌داند که عرفان و ادبیات ایران، هنر مستی و مستوری را از قرن‌ها پیش یاد گرفته است و بلد است چگونه زنار خود را از درون عبا ببندد. نه، اگر گره مشکلی در کار است، جای دیگری‌ست.


بنظر شما این مشکل کار کجاست؟
همین یک ساعت پیش، یکی از دوستان شاعر پر ذوق از ایران برایم ایمیلی فرستاد. این هم متن دقیق پیام: «قلی جون، اون سافت را هک میکنم، رایتش میكنم رو سی. دی، سند میکنم برات. کیس لاو، بای بای».
غارت و چپاول زبان و فرهنگ یک ملت احتیاج به توپ و تانک و تفنگ ندارد. مردمی که زبانش را امروز این چنین از یاد ببرد، فردا راه خانه‌اش را به یاد نخواهد داشت. نمی‌دانم آیا در ایران باخبر هستید یا نه، از چند سال به اینور فرهنگ و ادبیات و عرفان کشور ما را در بازارهای دنیا به حراج گذاشته‌اند. در کتاب‌ها و لغت‌نامه‌های غربی،
ابن‌سینا دیگر ایرانی نیست، حلاج و سهروردی کاملا فیلسوف عرب شده‌اند، فردوسی راه بلوچستان را گرفته تا افغانستان و حتی تا هندوستان نیز نقل مکان کرده است و... خدایا چگونه باید این را فهمید، چگونه باید این را به ملت خواب‌زده‌ی ایران بخشید : مولای روم، خداوندگار بلخ، گوهر بی‌همتای عرفان ایران، اکنون ترک از آب در آمده است!
از سال‌ها پیش، در حالی‌که وزارت فرهنگ ترکیه با سخاوت تمام دست در جیب کرده، غرغر نقد و مقالات و کتاب‌های گران‌قیمتی را از
مولوی، شاعر و عارف معروف ترک !!! به تمام زبان‌های دنیا چاپ می‌کند و به تمام کتاب‌خانه‌های ملی و عمومی دنیا هدیه می‌دهد، شما آنجا خوابید، خوابید، خوابید... شما مردمِ هوشمندِ دردمندِ عاشقِ ایران که هنوز هم در را از دار و دوست را از دشمن تشخیص نمی‌دهید. آب از سرتان گذشته است و ساعت شماطه‌دارتان از نیمه. به بهای چند مبادله‌ی تجاری و بهانه‌ی چند فقره فیلم و برنامه‌ی مضحکِ مبتذلِ ماهواره‌ای، غنی‌ترین و باارزش‌ترین میراث فرهنگی خود را به یک مشت ارمنی‌کشِ کرد‌کش ارزانی می‌کنید. شاعران و نویسنده‌گان‌تان درگیر درد مزمن چشم هم چشمی و خاله‌زنک بازی‌های خانگی‌اند و نسل جوان آواره‌تان، روی اینترنت برای خود زبان بی سر و ته فنگلیش می‌سازد...


من درد شما را می‌فهم آقای قلی خیاط، اما متهم کردن مردم و روشن‌فکران به این شکل در ایران مرسوم نیست...
به‌به گفتن و کف زدن بی‌مورد نیز در خلق و خوی من نیست، آقای شیری. من دنبال دوست موقت بی‌وفا نمی‌گردم، دنبال دشمن محتشم باوفا می‌گردم، حریف لایق. در کار شعر و ادبیات، هر چه دشمن شما لایق‌تر باشد دوست‌تر خواهد بود. من نیامده‌ام رسم و رسوم بازار را رعایت کنم، آمده‌ام آن را به هم ریخته و زیر و رو كنم. كار و شغل من ملاحظه‌کاری و چاپلوسی نیست، خراش دادن ذهن‌هاست.


«دشمن» خطاب کردن یک همکار ادبی، آیا کمی تندروی نیست !؟
وزن هر کلمه درست به اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی معنای اوست. اولین وظیفه‌ی یک شاعر و نویسنده استفاده‌ی دقیق و بجای واژه‌‌هاست. در زبان پهلوی، دشمن به کسی اطلاق نمی‌شود که قصد جان دارد، بلکه به کسی که دش و دشنام می‌‌‌‌‌دهد، یعنی آدم بددهنِ بدخلقی مثل من. اما هر اهل ادب سوته‌دلی می‌داند که هر دشنامی از روی دشمنی نیست. راجع به تند خوئی من با مردم ایران : گاه‌گاهی اتفاق می‌افتد که فرزند عاشق رنجور، از روی ناتوانی و خشم، با پدر خود دست به یقه شود...


از فعالیت‌های ادبی‌تان در فرانسه بگویید و اگر می‌شود مقایسه‌ای از ادبیات ایران و فرانسه ارائه دهید.
اوه برادر ! فعالیت‌های ادبی من در این‌جا مدام و بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وقفه است اما پشت پرده. کتاب و مقاله و نقد ادبی می‌نویسم و دیگران امضاء می‌كنند. دفتر کار من پشت بوتیک ادبیات قرار دارد، دنبال نام و مقام نمی‌گردم. یک چند سالی پیش، یکبار دعوت یک برنامه‌ی ادبی تلویزیونی را قبول کردم، برای هفت پشتم کافی‌ست.
در فرانسه، هر روز بیشتر از شصت جلد كتاب چاپ می‌شود. ماه سپتامبر و ماه ژانویه دو فصل مهم ادبی بشمار می‌آیند. در عرض پانزده روز سپتامبر گذشته، چیزی قریب ٦۴٦ رمان جدید (فقط رمان فرانسوی، نه ترجمه) روی میز كتاب‌فروشی‌ها بود. ماه‌های نوامبر و دسامبر فصل جایزه‌هاست. كتابی كه جایزه‌ی
گونكور را برده باشد، می‌تواند تا چهار صد هزار نسخه فروش برود، یعنی درآمدی بیشتراز شش میلیون یورو. پس با این حساب همه كتاب می‌نویسند، همه، باسواد و بی‌سواد، پیر و جوان، مار و بیمار... هر ناشری، روزانه، بطور متوسط ۲۵٠ نسخه كتاب از پست دریافت می‌كند. دنیای عجیب و غریبی‌ست. وزیران ما رمان‌های پلیسی می‌نویسند، گوینده‌گان تلویزیون داستان‌های عاشقانه. در واقع، از سی سال به اینور اتفاق مهمی در ادبیات فرانسوی نیافتاده است. البته، هر از گاهی، قلم‌های باارزشی نیز در این میان به چشم می‌خورد، میشل تورنیه، آلن رب- ری‌یه، پاتریک موندیانو... مثال دیگر استثنای دیگر، ژولی‌ین گراک یکی از آن بازمانده‌گان دینوزورهای گذشته است که طاعون را به این مصاحبه‌ی من و شما، و هر مصاحبه‌ی دیگر رادیو و تلویزیونی ترجیح خواهد داد. مترادف ایرانی این نوع نبوغ ادبی را من پیش شهریار مندنی پور، زویا پیرزاد، رضا قاسمی، و یكی دو نفر دیگر می‌بینم. همنوائی شبانه ارکستر چوبها به نظر من یکی از زیباترین کارهای اخیر زبان فارسی‌ست.


اولین چیزی كه در رمان شما خواننده با آن مواجه می‌شود، ((مرگ)) است. مرگی كه شخصیت رمان خواننده را به دیدارش می‌برد. یك مرگ مخوف كه میراث پدر بزرگ اوست. مرگی كه با خودكشی هم به دست نمی‌آید. آیا این نوعی گردن نهادن به تقدیر است یا جبر ؟
هیچ مرگی از روی اختیار نیست، هیچ مرگی. حتی خودکشی، مخصوصا خودکشی. اگر جبر مرگ وجود نداشت، اختیار زندگی بی‌معنی می‌شد. این‌که رمان من روی صحنه‌ی مرگ باز می‌شود شاید به این علت است که می‌خواهد بدون اتلاف وقت، بدون حقه و نیرنگ، خواننده را با حقیقتِ پیرِ جاودانِ زندگی آشنا کند.


شما سعی می‌كنید خواننده را تا دو قدمی مرگ ببرید ولی دوباره به زندگی برمی‌گردانید. به نوعی این رمان تعلیق بین مرگ و زندگی‌ست. راوی مدام روایت را به تعویق می‌اندازد. با این جمله : «برایتان تعریف خواهم كرد». راویت مرگ و روایت زندگی مدام همدیگر را قطع می‌كنند. ولی من فكر می‌كنم كه روایت مرگ قالب است. حتی در فلاش بك‌ها هم روی مرگ بستگان راوی تاكید مي‌‌شود. مرگ عموی همنامش، خودكشی دوستش امانوئل، مرگ پدر بزرگ و مادر بزرگ و... اصلا چرا « مرگ» ؟
مرگ، دوست عزیز، آلفا و امگای ماست، آغاز و پایان همه چیز. ما با مرگ زاده می‌شویم و با مرگ می‌میریم. زندگی خواب کوتاهی مابین دو ساعت مرگ است.
اصطلاحاتی از قبیل «
برایتان تعریف خواهم كرد» یا «برایتان تعریف میکنم»، همانطور که اشاره نمودید، در عین حال که تعلیق حادثه و یا حضور مستقیم و زنده‌ی آن‌ را می‌رسانند، جزوء سبک کارمنند. خطاب کردن مستقیم خواننده یکی از ریسک‌دارترین و خطرناک‌ترین سبک‌های نگارش است، درست، اما من این ریسک را می‌پذیرم چون ‌که قصد دارم با خواننده‌ام زانو به زانو نشسته و چشم در چشم حرف بزنم. به نظر من، کتابی که خواننده‌اش نتواند مابین دو خط آن، داستان شخصی خودش را بنویسد، پشیزی نمی‌ارزد.


گویا همه چیز در این رمان مرگ است، مرگی كه مادر همه‌ی ماست. صدایی كه هر از گاهی راوی را مورد خطاب قرار می‌دهد، صدایی شبیه صدای مادرش... دیدار با یك غریبه كه پیش از آن در غیبتش هم كنار او بوده و در خیابان قدم زده، ایزا‌بل كه تناسخِ مادر اوست، در صحنه‌ای انگار باردار مرگ است. به جای اینكه بمیرد مرگ را به دنیا می‌آورد، یكسر به روح تبدیل می‌شود... پرواز می‌كند... دوباره در جسم دیگر حلول می‌كند... و روایت مرگ به تعویق می‌افتد. همیشه دلیلی برای زندگی و زنده ماندن هست. به قول ژان پیر : « به این دلیل زنده ماندم كه امروز این دوست زنده‌ی دیگرم را به دیدن پاریس ببرم» چرا روایت زندگی در رمان شما از جایی شروع می‌شود كه شخصیت‌ها با مرگ روبرو می‌شوند ؟
اگر اشتباه نکنم، این جمله‌ی مذکور از زبان مارس است، راوی دیگر داستان. کسانی که ادعا می‌کنند که مرگ را باید از یاد برد تا زندگی را بهتر و آسوده‌تر زیست اشتباه می‌کنند، و یا، دروغ می‌گویند. مرگ را نباید فراموش کرد، مرگ را نباید از زندگی جدا ساخت. زندگی بی‌مرگ بی‌معناست، پوچ و خالی و بی‌هدف است. ارزش زندگی و زیبایی‌های دنیا را فقط کسانی درمی‌یابند که از حضور عن‌قریب مرگ آگاه‌اند. همیشه دلیلی برای زندگی و زنده ماندن هست.
یک نفر دیشب مرد/ و هنوز نان گندم خوب است/ آب هست/ سیب هست/ تا شقایق هست زندگی باید کرد.


اشاره به سهراب سپهری ؟
آه ! یادش بخیر... این مرد از جنس آلوده‌‌‌‌‌‌‌ی ما نبود . «بدی» را نمی‌‌‌شناخت، قبول نداشت. هر کجا که هست، دمش گرم و سرش خوش.


و اما زن در رمان شما بار اصليِ روایتِ مرگ را به دوش می‌كشد : «مرگ کمی شبیه زن است، یا باید تن او را در آغوش كشید یا فکر او را از سر بیرون کرد» 
زنی كه مادر است، زنی كه معشوق است، زنی كه كودك است، و...
من فكر می‌كنم رمان شما از یك مثلث تشكیل شده است، با سه ضلع مرگ – زندگی – زن (عشق)، كه در مركز آن خدا را می‌بینیم. اما هیچ‌كدام از این اضلاع قطعیت ندارند. نوعی تردید در لحن راوی دیده می‌شود. مدام از خودش سوال می‌كند : آیا – نمی دانم ... تنها شخصیتِ دیوانه‌ی رمان است كه با قطعیت و ایمان كامل حرف می‌زند.
درست، کاملا درست. شخصیت‌های این رمان، بجز یکی دو استثناء، همه دچار شک و تردیدند. درجه‌ی ایمان و برداشت‌هایشان متفاوت است، سوءتفاهم‌ها بین‌شان زیادند. تن ما را از جنس مرگ ساخته‌اند و روح ما را از جنس زندگی. گفت‌گو بین تن و روح امر آسانی نیست، جشنِ شب‌ نشینیِ پر از شیرینی و آجیل و آب نباتِ راحت‌الحلقوم نیست. ستیز بی‌پایانی‌ست پر از کش و کشمکش، جنگ و جدال، تضاد و دوگانگی. آشتی بین این دو به کمک نیرویی بدست می‌آید که عارفان از قرن‌ها پیش، از دیوژن یونانی گرفته تا عین‌القضات همدانی، آن را عشق می‌نامند. زن حضور مجسم و مسلم عشق است، راه میانبر برای رسیدن به خدا. عاشق کسی‌ست که خدائی شده است، یا از خود بی‌خود شده است. دیوانه اسم دوم عاشق است.
در اواخر عمر، گویا
حلاج عادت داشت وارد حیاط مدرسه شده، عبای خود را باز کند، و با صدای قاطع به مردم بگوید : «نگاه کنید، اکنون در من به غیر از « او» کس دیگری نیست!» دیوانه‌ی رمان من، که در ضمن اسم ندارد، نوعی حلاج روزگار مدرن ماست.


راستی راجع به اسامی کمی توضیح بدهید.
اسامی شخصیت‌های این کتاب مثل پیراهن و پوست به تن‌شان ‌می‌چسبد. حتما متوجه شده‌اید که اغلب این اسامی اسم مرکب‌اند، ژان-پییر، ژان-‌امانوئل، کارل-هانس، مارس الکسای... این امر دوگانگی و تضاد، و یا پیچیدگی خلق و خوی و طبیعت آن‌ها را می‌رساند. به نظر من هیچ موجودی در دنیا نه مطلقا یانگ است نه مطلقا یی‌نگ، بلکه ترکیبی از این دو. ما همه خدا و شیطان را یکجا درون خود داریم.


در بخش‌هایی از رمان « فرو‌پاشی دیوار برلین»، كمی حاشیه رفته و از روایت‌های اصلی رمان دور شده‌اید و به نقد كمونیسم و حكومت‌های اروپایی پرداخته‌اید. چرا و به چه ضرورتی ؟
اجازه بدهید رک و راست بگویم که خودِ بنده از این بخش‌ها بیزارم. قصدم به هیچ عنوان این نبود که نقد و انتقادات اجتماعی و هارت و پورت‌های سیاسی راه انداخته، سر خواننده را به درد آورم. اما ضرورت داشت، واقعا ضرورت داشت. پل والری می‌گفت : «آنچه که برایم مهم است، همیشه برایم جالب نیست». سقوط دیوار برلین یكی از مهمترین اتفاقات قرن گذشته است، حتی شاید مهمترین آن‌ها. در واقع، از نوامبر سال ۱۹۸۹، چهره‌ی دنیا و سرنوشت آن کاملا زیر و رو شده است. پایان جنگ‌های عقیدتی و مرگ ایدئولوژی‌ها، و حتی شاید پایان خطر احتمالی یک جنگ جهانی سوم، تبادل و تداخل خوش فرهنگ‌ها و نژادها، جبر یک نوع دموکراسی غربی در کشورهای دور و نزدیک، نابودی تدریجی هویت‌های مختلف و فقدان توازن قدرت‌های مخالف، تبدیل جهان به یک بازار یکسان مصرفی، و... جزوء نتایج خوب و بد این حادثه‌اند. این فرضیه امروزه کمابیش مورد قبول آرا عمومی‌ست. اما عده‌ی قلیلی در غرب، از جمله فقط دو نفر در فرانسه (تا آنجایی که اطلاع دارم)، از این فرضیه فراتر رفته و ظهور یک حکومت فاشیستیِ پلیسی را از بطن و شکم همین دموکراسی تاجر پیش‌بینی می‌کنند. یکی از این دو نفر، روشن‌فکر معروف و بانامی‌ست که معمولا حرفش می‌رود ولی این بار کسی به او گوش نمی‌گیرد، دومی شخص بی‌نام و نشان بنده است. خلاصه‌وار بگویم که تمام این حاشیه رفتن‌ها اعلام زنگ خطری بود برای سال‌های آینده‌ی اروپا.
اگر این توضیحات من نظر شما را متقاعد نمی‌سازند، پس این را نیز اضافه کنم که مابین دو ادعای توپ و بوق راوی، احساسات عمیق وی در این بخش‌ها بیان شده‌اند. اولین آشنایی خواننده با شخصیت اصلی رمان، حضور همیشه غایب
ماری-آنژ، در همین فصل روی می‌دهد.


راوی جاهایی كه از ایمان و خدا حرف می زند، احساس مي‌‌‌‍‍‍‍‍‌‌‍‍‌‍‍‌‌‍‌‍‍‍‍‍‌‌شود دارد نظریه‌ی نیچه ( مرگ خدا) را مطرح می‌كند. چرا ؟
برای اینكه این نظریه‌ جزوء دشوارترین، دردناكترین، و نیز رایج‌ترین نظریه‌های فیلسوفی بشمار مي‌‌رود. باور بفرمایید که خطر آن از سود آن بیشتر است. فقط عده‌ی قلیلی توانسته‌اند راه نجات و آزادی خود را در این تئوری بیابند. نیچه فیلسوف بزرگی بود با غرور و ادعای بجا. مریدان امروزی او روشن‌فكرانی هستند با غرور و ادعای بي‌‌جا. راوی داستان ما، جوان مغرور و متکبر پرادعایی است که از غرور و تكبر و ادعای دنیای امروزی خسته و دلزده است. در واقع او گرفتار همان درد و مرضی شده است كه از آن انتقاد می‌كند. جایی درگوشه‌ی هوش و اندیشه‌اش، احساس می‌كند كه مذهب و عشق، مذهب به معنای دقیق واژه‌ی religion یعنی «برگشت به ریشه‌ها»، دو شرط لازم برای بقای اوست، اما هنوز نمی‌داند چگونه خدای واقعی را از خدای كاذب تشخیص دهد. در مسیر ماجراهای رمان، به مرور این ‌كه از غرور و تكبر بی‌جای خود دور خواهد شد، به نوعی از اندیشه‌ی عرفانی روی خواهد ‌آورد كه در آن حضور الوهیت دیگر نه سد راه است و نه دست و پاگیر، بلكه آزادگر.
راوی دیگر كتاب،
ژان-پی یر، درست عكس و نقطه‌ی مقابل این راوی مذكور ماست. من شخصا به انسانیت و فروتنی این یکی علاقه‌ی ویژه‌ای دارم.


محور روایت ها بر بستر یك افسانه‌ی قدیمی پیش می‌رود. در این مورد توضیح بیشتری بدهید.
یكی از ستون فقرات كتاب همین افسانه‌ی قدیمی‌ست : اسب‌های زیبا و هولناكی که از دل زمان‌های گذشته شیهه می‌كشند و سرنوشت امروز ما را تغییر می‌دهند... دلم می‌خواست حوادث و ماجراهای رمان، به‌ویژه قصه‌ی عاشقانه‌ی آن، ریشه‌ در تاریخ گذشته و افسانه‌های كهن داشته باشد. محل اتفاق این افسانه، بروتاین، منطقه‌ای‌ست واقع در غرب شمالی فرانسه. موقعیت جغرافیائی این استان كمی به آذربایجان ایران می‌ماند ولی عملكرد تاریخی آن بیشتر شبیه خراسان و بلوچستان فردوسی است، یعنی سرشار از صدها و هزارها افسانه‌ی كوچك و بزرگ. مابین این افسانه‌های بی‌شمار، آنی‌ که دقیقا فکر و نظر مرا برساند وجود نداشت. پس در نتیجه، سر تا پای افسانه‌ی اسبهای جنگل اولگوت ساخته و پرداخته‌ی خود ذهن نویسنده از آب درآمد. البته شرح تمام مکان‌ها، از خود جنگل گرفته تا پرتگاه‌های ساحلی، کوچه خیابان‌های شهر و دهکده، همه بدون استثناء دقیق و واقعی‌اند، حقیقت امر اما این‌که تا به امروز من پایم را در بروتاین نگذاشته‌ام...


با وجود این‌همه انس و الفت و درآمیختگی با زبان و فرهنگ فرانسوی، آیا هنوز هم آنجا احساس غربت می‌کنید ؟
آغوش شاعران، آقای شیری عزیز، همیشه از سفر پر است! کسانی مثل من که در دنیایی زندگی می‌کنند که آن را دوست ندارند و دنیایی را خواب می‌بینند که وجود ندارد، هر کجا که بروند احساس غربت خواهند کرد. از این که بگذریم، ملالی نیست جز دوری شما.

فرانسه، ۱۳۸۱